خاطرهها امان نميدهد. حسرتها. سكوتها و سخنان شيرين «آقا» در بعدازظهرهاي تابستان ـ در خانة قديمي كوچه معدل خيابان قاآني شيراز ـ در اتاق كوچك پايين مشرف به حياط كه تختي و كتاب و قلم و كاغذ و مركب آن را پر كرده بود. و بر روي پتوهايي كه براي مشتاقانش انداخته بود مينشست. وارد كه ميشدي به هر حال كه بود برميخاست. شانههايش را ميبوسيدي. نرمي محاسنش نوازشش ميداد. و نگاه نافذش آرامشت. تكه كلامهاي «آقاي لار» در ذهن همه مانده است. بله آ.... بله آقا.... و سخن با همين تكه كلام آغاز ميشد. و ميرفت در كوچههاي خاطره و تاريخ. لبخندش از ته دل بود. صاف بود. پاك و زلال. و ساده و بيپيرايه سخن ميگفت و حواسش بود كه ميهمانان ارج ببينند و برصدر نشينند. ... مش رجب چايي. رجب هندوانه. مش رجب شربت. رجب مسقطي. ... سيد و مش رجب گويي سالها بود واژهها و نگاهها را با هم مرور كرده بودند. مش رجب هم اگرچه با آقا پير شده بود. اما هنوز چست و چالاك بود. كاردان و مسلط و آماده براي انجام خواستهها. سيد ميرفت در كوچههاي تاريخ شيراز، در دهههاي بيست و سي. دوران آقا سيد نورالدين و حزب برادران. و كارت عضويتي كه برايش صادر شده بود. حافظهاي قوي داشت. جزييات را به خاطر ميآورد.
توصيف چهرهها و مغازهها و دختران و پسران و دوستان و فاميل و مشتاقان. اهل شعر بود. خوش مينوشت و خوش ميسرود و البته خوش ميخواند سرودهاي خويش را. خدا را دوست داشت و خدا نيز او را. هيچكس از او بد نميگفت. پيرنيا استاندار روزگار پيش از انقلاب فارس در خاطراتش زندگياش را مديون او ميداند. اهل سنت منطقه به او اقتدا ميكردند كه نماد وحدت بود و نه شعار آن. و شيعيان و اهل لارستان و شيراز خوبيها و زيباييهايش را به ياد ميآوردند.
كسي را نميرنجاند. گره گشا بود و راهنما. دقيق بود و عميق. روحانيتش در ذهنت جا خوش ميكرد. و به اين سلاله اميدوارتر ميشدي. مملو از خاطره بود. از بزرگان و عالمان و هنرمندان و از مردم كوچه و بازار. و حالا خود خاطره شده است در ذهن آنان كه توفيق ديدار داشتند. «اركان مردمي نظام» توصيف دلنشيني بود، برآمده از شناختي دقيق كه در روز 22 خرداد در شهر لار در وداع با جسم آقا گوشهاي از آن با حضور هزاران نفر روايت شد. صاحب نفوذ بود و صاحب نظر. بيشتر امام «جماعت» بود تا امام جمعه. آن هم نه تنها در نماز كه در زندگي. اي «نفس مطمئن»، تسنيم گوارايت.
كوروش كماليسروستاني