زبان حال در سعدي نصرالله پورجوادي
شعراي قديم ما اغلب در اشعار خود از شگردي ادبي (Literary Device) استفاده ميكردهاند كه به آن «زبان حال» ميگفتند و سعدي شيرازي نيز از اين حكم مستثني نيست. پيش از اين كه بنده وارد اصلموضوع شوم و دربارة مطالب زبان حالي در آثار سعدي سخن گويم، لازم است كه دربارة خودِ تعبير «زبانحال» توضيح بدهم و معناي آن را در ادبيات كلاسيك فارسي روشن كنم و بگويم كه از چه زماني اين تعبير درفارسي به كار رفته و چه تحولاتي را پشت سر گذاشته است.
تعبير «زبان حال» معمولاً در مقابل «زبان قال» (و در قرون متأخّر «زبان قال و مقال») بهكار ميرفته ومعناي اصيل آن اين بود كه گويندهاي وقتي ميخواسته مطلبي را مِنغيرمستقيم بيان كند، آن را از زبانشخص يا موجودي ديگر بيان ميكرده است. گذاشتن مطلبي در دهان ديگري و به اصطلاح از حال و صفت اومطلبي به زبانآوردن سابقهاي دراز دارد، ولي سابقة استفاده از خود تعبير «زبان حال» در فارسي، تا جايي كهميدانيم از اواسط قرن پنجم هجري پيشتر نميرود. ابتدا ناصرخسرو قبادياني و به دنبال او شعرا ونويسندگان ديگر خراسان بودند كه اين تعبير را در آثار خود به كار بردند و معنايي كه از آن اراده ميكردند،اين بود كه شاعر يا نويسنده حرف خود را از زبان موجودي ديگر كه چه بسا موجود بيزباني هم بوده، بيانميكرده است. بنابراين، گويندة اصلي درواقع خود شاعر و نويسنده است. مثلاً وقتي مطلبي را از حيوانات ياسنگ و چوب و زمين و آسمان بيان ميكردند، اين موجودات زبان يا نطق ندارند كه بتوانند مطلبي بگويند. بههمين دليل زبان حال را وقتي در مورد موجودات غير ناطق بهكار ميبردند، آن را «زبان بيزباني» همميگفتهاند. مثلاً ملاحظه كنيد كه اين گلي كه اين جا روي اين تريبون گذاشتهاند چقدر زيبا و خوشبوست. حالمن به جاي اين كه بگويم كه اين گل زيبا و خوشبوست، بگويم كه اين گل به ما ميگويد كه: «ببينيد من چقدرزيبا و دلانگيزم؛ به گلبرگهايم بنگريد كه چقدر لطيف است. بَهبَه، چه بوي خوشي دارم. من همانم كه گلابگر ازمن گلاب ميگيرد». شما ميدانيد كه اين گل البته اين سخنان را نميگويد، بلكه منم كه حال و صفات آن را بيانميكنم، ولي چون گل به عنوان گوينده ظاهر ميشود سخن او را «زبان حالِ» او ميگويند.
استفاده از زبان حال فقط در ميان ادبا و شعرا رايج نبوده است، بلكه متكلّمان و فلاسفه و علما هم از آناستفاده ميكردند. يكي از متفكران و نويسندگان قديم كه اين معني را در آثار خود بهكرّات به كار برده است،حجتالاسلام ابوحامد غزّالي (ف. 505) است. ابوحامد در كتاب احياء علومالدين استفاده از زبان حال را يكي ازعلومي دانسته است كه به عقيدة او، مفسر بايد بداند، چه از نظر او آياتي در قرآن هست كه بايد از راه مفهومزبان حال تفسير كرد.1يكي از آنها آية مربوط به عهدِ الست است كه غزّالي معتقد است كه اين عهدبستن بهزبان حال بوده است. غزّالي در توضيح معني زبان حال مثالي هم ميآورد. مثال او در واقع يك حكايت زبانحالي است. ميگويد كه ديوار به ميخ گفت: چرا سينة مرا ميشكافي و در من فرو ميروي؟ ميخ در جواب گفت:اين سؤال را از چكّش بپرس كه بر سرم فرود ميآيد.
در اين جا نه ديوار حرف ميزند و نه ميخ. سخنگو در واقع گويندة حكايت است و او حرف خود را به اصطلاح در دهان ديوار و ميخ گذاشته و از «زبان حال» آنها سخن گفته است. سخنگفتن به زبان حال را سخن گفتن به «زبان بيزباني» هم ميخواندهاند.
باري، ابوحامد غزّالي معتقد است كه تسبيحگفتن همة موجودات كه در قرآن آمده است به زبان حال است،يعني موجودات مانند ما حمد و ثناي پروردگار را نميگويند، زيرا زبان گفتار ندارند. تسبيحگفتن آنها هماندلالتكردن وجود آنها بر وجود صانع است، يعني حال و صفت موجودات بهگونهاي است كه دلالت دارد بر اينكه صانعي دارند و زبان حال يعني بيان همين حال و صفت.
زبان حال به اين معني كه گفتيم شگردي ادبي (Literary Device) است و با به كار بردن آن شاعر يا نويسنده ميتواند مطلب خود را ادبيتر و خيالانگيزتر و اغلب شيرينتر بيان كند. تمام داستانهايي كهحيوانات و جمادات در آنها سخن ميگويند و به آنها فابل (Fable) ميگويند، زبان حالي است. البته، همةداستانهاي حيوانات و جمادات زبان حالي نيست، بلكه فقط آن فابلهايي زبان حالي است كه شخصيتهايداستان (مثل موش و گربه و شير و شغال و سنگ و كوه و غيره) سخن ميگويند.
استفاده از زبان حال در ادبيات جهاني سابقهاي دراز دارد. در ادبيات فارسي نيز از اين شگرد ادبي استفاده فراواني شده است. يكي از شعرايي كه از اين شگرد استفاده كرده و در عين حال ميدانسته كه به اين شگرد «زبان حال» ميگفتهاند، حكيم عمر خيّام نيشابوري است. خيّام در چند رباعي از اين تعبير استفاده كرده است. يكي از آنها مثل زير است.:2
در كارگَه كوزهگري رفتم دوش
|
ديدم دوهزار كوزه گوياي خموش
|
ناگاه يكي كوزه برآورد خروش
|
كو كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش
|
در مصراع دوم از بيت اوّل، در بسياري از نسخههاي چاپي و خطي «گويا و خموش» نوشتهاند كه صحيح نيست. صحيح آن «گوياي خاموش» است، يعني كوزهها گويايند به زبان حال وخاموشاند به زبان قال. تعبير «گوياي خموش» مانند تعبير «زبان بيزباني» است. موجودي كه به زبانبيزباني سخن ميگويد به زبان حال گوياست نه به زبان قال.
يكي ديگر از شعراي فارسيزبان كه بهوفور از زبان حال استفاده كرده است، همشهري خيّام يعنيفريدالدين عطّار است. عطّار در همة مثنويهاي خود و همچنين در ديوان خود حكايتهاي زبان حالي نقل كردهاست. حتّي داستان اصلي منطقالطير و همچنين مصيبتنامه هر دو داستانهاي زبان حالي است. عطّار درابتداي مصيبتنامه دربارة كاري كه كرده است توضيح داده و گفته كه در كتاب او كه باد و خاك و آب و آتش وفرشتگان و بهشت و دوزخ و غيره سخن ميگويند، همه زبان حال يا زبان فكرت است و نه زبان قال.3
استفاده از زبان حال در خراسان بسيار متداول بود. از قرن هفتم به بعد در مناطق ديگر، به خصوص آذربايجان و آسياي صغير، نيز متداول شد. آذربايجانيها به مناظرههاي زبان حالي بسيار علاقه داشتند. نمونة آنها ابوالمجد تبريزي است كه چند مناظره به زبان حال در مجموعة خطي خود به نام سفينة تبريز جمعآوري كرده است. شعراي فارس و شيراز هم از زبان حال استفاده ميكردند ولي شايد نه به اندازة خراسانيها و آذربايجانيها، چنان كه ما هيچ مثنوي جدي زبان حالي، مانند مصيبتنامة عطّار يارحيقالتحقيق مباركشاه مرورودي، در قرنهاي ششم و هفتم در شيراز سراغ نداريم. مناظرة زبان حالي همنداريم. با اين حال، دو شاعر بزرگ شيراز، يعني سعدي و حافظ، هر دو از زبان حال استفاده كردهاند، هرچندكه هيچيك از ايشان تعبير «زبان حال» را به كار نبرده است.
دربارة استفادة حافظ از زبان حال نگارنده مقالة مستقلي نوشته است كه در نشر دانش به چاپ رسيدهاست.4 در آن جا بهخصوص شرح دادهام كه چطور سروش يا هاتف غيبي در اشعار حافظ و همچنين دراشعار شعراي ديگر، مانند عطّار، يك شخصيت زبان حالي است. به عبارت ديگر، وقتي كه حافظ مثلاً ميگويد«هاتفي از گوشة ميخانه دوش/ گفت ببخشند گنه مي بنوش» منظورش اين نيست كه او در ميخانه نشستهبوده و آواز يا صوتي از گوشة ميخانه برخاسته و به او گفته است كه مي بنوشد. هاتف در اينجا يكشخصيت خيالي و يا دقيقتر بگوييم زبان حالي است. شاعر ميخواسته مطلبي را بگويد، موجودي را خلقكرده و مطلب خود را در دهان او گذاشته است. بسياري از شعرا و نويسندگان نيز وقتي ميخواستهاند كتابيبنويسند ميگفتند كه عقل كلّ، يا خرد، يا دل، يا هاتف و امثال اينها از ايشان خواسته است كه اين مطالب رابنويسد، يا اصلاً اين مطالب را يكي از آنها به او املاء كرده است.
و امّا سعدي. همانطور كه گفتم اين شاعر بلندمرتبة شيرينسخن هم بارها از شگرد ادبيي كه زبان حالخوانده ميشود، استفاده كرده است. يكي از حكايتهاي زبان حالي سعدي كه در گلستان آمده بسيار معروفاست:
گِلي خوشبوي در حمام روزي
|
رسيد از دست محبوبي به دستم
|
بدو گفتم: كه مُشكي يا عبيري؟
|
كه از بوي دلاويزِ تو مستم
|
بگفتا: من گِلي ناچيز بودم
|
وليكن مدّتي با گُل نشستم
|
كمال همنشين در من اثر كرد
|
وگرنه من همان خاكم كه هستم5
|
هيچكس تصور نميكند كه سعدي واقعاً روزي در حمام بوده و مثلاً گِل سرشويي به دستش دادهاند و او با آن گِل گفتگو كرده و از او پرسيده است كه چطور شده كه اين قدر خوشبو شده است؟ وگِل هم به او جواب داده باشد.
حكايت سعدي حكايتي زبان حالي است، و اين نكتهاي است كه هم سعدي آن را ميدانسته است و هم ما. امروزه معمولاً اين نوع سخنگفتن موجودات بيزبان را «تشخيص» يا «شخصيتبخشي» مينامند و اينمفهوم ترجمة لفظ فرنگي Personification است. ولي در ادبيات فارسي مفهوم شخصيتبخشي بهكارنميرفته و لازم هم نيست كه ما آن را به كار بريم (مگر در موارد نادر) زيرا كه ما خودمان مفهوم دقيق زبانحال را داريم.
گفتگوي زبان حالي سعدي با گِل خوشبوي آنقدر لطيف و مورد توجّه بوده كه اندكي بيش از يك قرن بعداز سعدي، همشهري خوشذوِ و طنزپرداز او بسحاِ اطعمه، در اقتفاي سعدي به جاي حمام به دكانسيرابيفروشي يا كلّهپاچهاي رفته و به جاي گِل، شيردان به دست او دادهاند:
صباحي در دكّاني شيرداني
|
رسيد از دست كيپايي به دستم
|
بدو گفتم: كه بريان يا كبابي؟
|
كه از بوي دلاويز تو مستم
|
بگفتا: پارهاي اشكنبه بودم
|
وليكن با برنج و نان نشستم
|
كمال همنشين در من اثر كرد
|
وگرنه آن كمينم من كه هستم6
|
شناختهترين داستانهاي زبان حالي، به طور كلّي، داستانهاي حيوانات است كه گاهي با يكديگر سخن ميگويند و نويسنده معمولاً ميخواهد از داستان زبان حالي خود نتيجهاي اخلاقي بگيرد.
سعدي هم داستاني به نظم درآورده كه در آن دو سگ با يكديگر گفتگو ميكنند:
سگي شكايت ايّام با سگي ميكرد
|
نبينم كه چه شوريده حال و مسكينم
|
نه آشيانه چو مرغان نه غلّه چون موران
|
قناعتم صفت و بردباري آيينم
|
هزار سنگ پريشان بيگنه بخورم
|
كه اوفتاده نبيني بر ايروان چينم
|
سگ صفات پسنديدة ديگري براي خود برميشمارد و سپس گله و شكايت ميكند از اين كه مردم به او سنگ ميزنند و نفرينش ميكنند. سگ ديگر در جواب ميگويد كه همة اين اوصافي كه برشمرديبه جاي خود، ولي:
همين دو خصلت ملعون كفايت است تو را:غريب دشمن و مردارخوارت ميبينم7
سعدي در بوستان نيز دو حكايت زبان حالي معروف آورده است كه هر دو مربوط به شمع و پروانه است. حكايت عاشقيِ پروانه و سخنگفتن او موضوعي است كه در ادبيات فارسي سابقهاش بهپيش از سعدي ميرسد. مهمترين شاعري كه پيش از سعدي حكايتي دربارة شمع و پروانه آورده و از زبانحال آنها سخن گفته، عطّار است و سعدي هم تحت تأثير عطّار بوده است. البته، پيش از عطّار، حسين بنمنصور حلاّج در كتاب طواسين و سپس احمد غزّالي در سوانح نيز داستان پروانه و آتش يا شمع را آوردهاند،ولي سعدي حكايت خود را از عطّار گرفته و در آن تغييراتي داده است. حكايت عطّار در ضمن غزلي آمده استدر ديوان او، غزلي كه با اين ابيات آغاز ميشود:
پروانه شبي ز بيقراري
|
بيرون آمد ز خواستاري
|
از شمع سؤال كرد كآخر
|
تا كي سوزي مرا به خواري8
|
باقي غزل پاسخي است كه شمع به پروانه ميدهد و به او ميگويد كه: تو يك لحظه ميسوزي و از رنج و درد رها ميشوي، ولي من بايد تا آخر بايستم و بسوزم تا تمام شوم. در انتهاي غزل،عطّار نكتهاي را از زبان شمع بيان ميكند كه پيش از او، تا جايي كه ميدانيم، سابقه نداشته است. شمع مانندپروانه دعوي عاشقي ميكند و ميگويد كه او نيز خود پروانهوار عاشق شمع ديگري است و آن شمع در عالمغيب است و اگر در اين عالم بتابد موجودات بسيار پروانهوار در آتش او خواهند سوخت. ابيات عطّار در اينباره را نقل ميكنم:
شمعي دگر است ليك در غيب
|
شمعي است نه روشن و نه تاري
|
پروانة او منم چنين گرم
|
زان يافتهام مزاج زاري
|
من ميسوزم از او، تو از من
|
اين است نشان دوستداري
|
چه طعنزني مرا كه من نيز
|
در سوختنم به بيقراري
|
آن شمع اگر بتابد از غيب
|
پروانه بسي فتد شكاري
|
حكايت زبان حالي سعدي كه تحت تأثير حكايت عطّار سروده شده، با اين بيت آغازميشود:
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
|
شنيدم كه پروانه با شمع گفت9
|
سعدي در اين بيت با اين صحنهپردازي خيالي خواسته به داستان خود لعاب واقعيت بدهد، در حالي كه كلّ داستان خيالي و زبان حالي است. پروانه به شمع ميگويد:
كه من عاشقم گر بسوزم رواستتو را گريه و سوز باري چراست؟
اين سؤال در واقع براي آن است كه سعدي بتواند از زبان شمع دربارة عاشقي او سخن بگويد. پاسخ شمع اين است كه من به اين دليل ميگريم كه از اصل خود و يار ديرينم كه انگبين است، جدا شدهام.
چو شيريني از من به در ميرود چو فرهادم آتش به سر ميرود
شمع در حكايت سعدي همان ادّعايي را ميكند كه در غزل عطّار كرده بود. به پروانه ميگويد كه او در عاشقي پايدارتر از پروانه است. حتي به پروانه ميگويد كه اصلاً عشق كار تو نيست.
كه اي مدّعي عشق كار تو نيست
|
كه نه صبر داري نه ياراي ايست
|
تو بگريزي از پيش يك شعله خام
|
من استادهام تا بسوزم تمام
|
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
|
مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت
|
حكايت سعدي تفاوت مهمّي با حكايت عطّار دارد. همانگونه كه گفتيم، شمع در انتهاي غزل عطّار از شمعي غيبي سخن ميگويد، شمعي كه خورشيد حقيقت است و شمع ما پروانهوار در اوميسوزد. ولي سعدي با اين مطلب عرفاني حكايت خود را ختم نميكند. بهطور كلّي، ابيات سعدي زيباتر ولطيفتر از ابيات عطّار است، ولي عمق عرفاني مطالب عطّار بيشتر است.
در بوستان حكايت زبان حالي ديگري نيز دربارة پروانه و شمع آمده است. شخصي به پروانه طعنهميزند و به او نصيحت ميكند كه گرد آتش شمع نگردد و دوستي ديگر براي خود اختيار كند:
كسي گفت پروانه را كاي حقير
|
برو دوستي در خور خويش گير
|
رهي رو كه بيني طريق رجا
|
تو و مهر شمع از كجا تا كجا؟
|
***
كسي را كه داني كه خصم تو اوست
|
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
|
تو را كس نگويد نكو ميكني
|
كه جان در سر كار او ميكني
|
پروانه پس از شنيدن اين سخنان به زبان حال ميگويد كه آتشي در دل دارد كه آتش محبّت است و همين آتش او را به جانب شمع ميكشد:
نگه كن كه پروانة سوزناك
|
چه گفت: اي عجب گر بسوزم چه باك؟
|
مرا چون خليل آتشي در دل است
|
كه پنداري اين شعله بر من گل است
|
نه دل دامن دلستان ميكش
|
دكه مهرش گريبان جان ميكشد
|
***
مرا چند گويي كه در خورد خويش
|
حريفي به دست آر همدردِ خويش
|
بدان ماند اندرز شوريده حال
|
كه گويي به كژدم گزيده منال
|
كسي را نصيحت مگو اي شگفت
|
كه داني كه در وي نخواهد گرفت
|
و سرانجام پروانه ميگويد كه من كه بالاخره بايد بميرم، پس چه بهتر كه جان خود را بر سر معشوِ ببازم:
چو بيشك نبشته است بر سر هلاك
|
به دست دلارام خوشتر هلاك
|
نه روزي به بيچارگي جان دهي
|
همان به كه در پاي جانان دهي10
|
سعدي حكايت زبان حال ديگري هم در گلستان آورده است. اين حكايت دربارة گفتگوي بيرِ و پرده است كه در قصر خليفه در بغداد رخ ميدهد. رايت يا بيرِ به پرده ميگويد كه من هميشه همراهسپاهم و رنج سفر را به خود هموار ميكنم و تو مقيم درگاهي و هيچ رنجي نميبري، با اين حال عزّت توبيشتر است. چرا؟ پرده در جواب:
گفت: من سر بر آستان دارم
|
نه چو تو سر بر آسمان دارم
|
هر كه بيهوده گردنافرازد
|
خويشتن را به گردن اندازد11
|
سعدي در بعضي از ابيات خود در ديوان نيز از زبان حال استفاده كرده است وليكن همانطور كه گفته شد هيچ اثر مستقلي، چه به صورت مثنوي داستاني و يا مناظره، تصنيف نكرده است.
پينوشت:
1. بنگريد به مقالة نگارنده: «زبان حال در ادبيّات فارسي»، نشر دانش، سال 17، ش2، (تابستان 1379)، ص8ـ26.
2. براي مثالهاي بيشتر، بنگريد به مقالة پيشگفته، ص30ـ28.
3. فريدالدّين عطّار، مصيبتنامه، به اهتمام نوراني وصال، تهران 1338، ص56.
4. سال هفدهم، شمارة 3 (پاييز 1379)، ص12ـ4.
5. كليات سعدي، به اهتمام محمّدعلي فروغي، انتشارات اميركبير، تهران 1356، ص30.
6. ديوان مولانا بسحاِ حلاج شيرازي، مشهور به شيخ اطعمه، كتابفروشي معرفت، شيراز ]بيتا[، ص102.
7. جاجرمي، مونسالاحرار، تصحيح ميرصالح حبيبي، ج2، تهران 1350، ص7ـ886.
8. فريدالدّين عطّار، ديوان، تصحيح تقي تفضّلي، چ3، تهران 1362، ص636.
9. كليات سعدي، همان، ص295.
10. همان، ص5 ـ294.
11. همان، ص94.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (1841 مشاهده) [ بازگشت ] |