چكيده:
با توجه به آوازه نيك و گستردة سعدي در جهان و بيان نكات اخلاقي و حكمي در آثار سعدي و تكرار اين نكات در آثار مختلف او، نويسنده كوشيده است تا ضمن بررسي نكات مهم در بوستان سعدي، به تكرار آن مضامين در ساير آثار سعدي همچون غزليات، گلستان، قطعات و... بپردازد و اهميت آن را از جهت زباني و هنري در آثار سعدي يادآور شود.
كليد واژه: سعدي، بوستان، گلستان، غزليات.
سعدي شاعر و نويسندة پرآوازة زبان و ادب فارسي را اهل فضل، بيشتر با كتابهاي «بوستان» و «گلستان»ش ميشناسند، هر چند غزليات شورانگيز و قصايد حكمتآميز وي نيز در حدّ اعلاي فصاحت و بلاغت است. ساير آثار منثور و منظوم شيخ با همه ارزشي كه دارند به پايه و مايه اينها كه نام برديم، نميرسند.
شيخ اجل، پس از سالها دانشآموزي در بزرگترين مركز علمي آن روزگار ـ يعني نظاميّه بغداد ـ و سير آفاق و تجربهاندوزي از اين گشت و گذار به وطن مألوف خود ـ شيراز ـ باز ميگردد. در گوشة عزلت مينشيند و دامن از صحبت فراهم ميچيند تا فرصتي فراهم آورد كه بتواند حاصل سير انفسي و آفاقي خويش را از سواد به بياض منتقل كند و از آنها بوستاني و گلستاني بسازد؛ بوستاني كه در آن «سخنهاي شيرينتر از قند هست» و «گلستاني كه باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان، عيش ربيع آن را به طيش خريف مبدل نكند» و چنين شد.
سعدي پس از معرفي بابهاي ده گانة بوستان، در تاريخ اتمام كتاب ميگويد:
به روز همايون و سال سعيد
|
به تاريخ فرّخ، ميان دو عيد
|
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
|
كه پر دُر شد اين نامبردار گنج
|
(سعدي، 1363: 37)
و در پايان ديباچة گلستان، پس از برشمردن ابواب هشتگانه كتاب ميفرمايد:
در اين مدت كه ما را وقت خوش بود
|
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
|
مراد ما نصيحت بود، گفتيم
|
حوالت با خدا كرديم و رفتيم
|
(سعدي، 1368: 57)
بدين ترتيب، تصنيف بوستان و تأليف گلستان ظاهراً به فاصلة يك سال صورت پذيرفته است. بر همين اساس و با توجه به محتواي هر دو اثر كه اخلاقيات و اجتماعيات باشد، ذهن و انديشة مؤلّف، پيوسته با مفاهيم و مضامين اين دو كتاب مشغول بوده و اين امر باعث بر آن شده است تا برخي از مضامين بوستان در گلستان و ساير آثار شيخ بازآفريني يا تكرار شود بيآنكه اين تكرار يا بازآفريني خستهكننده و ملالانگيز باشد. گاه، اين تكرار بياندك تغييري در لفظ و معني ديده ميشود. يعني سعدي به اقتضاي حال و مقال، بيت يا ابياتي را از «بوستان» در «گلستان» ميآورد. مثلاً در حكايت «جدال سعدي با مدّعي» آنجا كه سخن از عيش خوش توانگران در ميان است و ميگويد: «از جمله مواجب سكون و جمعيّت درون كه توانگران را ميّسر ميشود، يكي آنكه هر شب صنمي دربرگيرد كه هر روز جواني بدو از سر گيرد، صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پاي از خجالت او در گل... و در ادامه به رسم آرايش كلام منثور، بقية وصف آن صنم را به بيتي از بوستان ميآرايد كه:
به خون عزيزان فرو برده چنگ
|
سرانگشتها كرده عنّاب رنگ
|
(سعدي، 1368: 165)
اين بيت از حكايتي است كه چنين آغاز ميشود:
چو دور خلافت به مأمون رسيد
|
يكي ماه پيكر كنيزك خريد
|
به چهر آفتابي به تن گلبني
|
به عقل خردمند بازي كني
|
(سعدي، 1363: 69)
و در باب آداب صحبت آنجا كه ميگويد: «تا كار به زر برآيد، جان در خطر افگندن نشايد. عرب گويد: آخرالحيل السّيف (سعدي، 1368: 172) بيت بوستان را كه ترجمةآزاد جملة عربي است، بدرقه كلام ميآورد و ميفرمايد:
چو دست از همه حيلتي درگسست
|
حلالست بردن به شمشير دست
|
(سعدي، 1363: 73)
اين تكرار گاهي هم با تغيير كلمهاي يا اينجا بهتر است بگوييم حرفي در شعر بوستان در انتقال به «گلستان» ديده ميشود. مثلاً از زبان قاضي محكمه «جدال سعدي با مدعي» ميخوانيم: «... پس روي عتاب از من به جانب درويش كرد و گفت: نعم! طايفهاي هستند بر اين صفت كه بيان كردي! قاصر همّت، كافر نعمت كه ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و اگر به مَثَل باران نبارد، يا طوفان جهان بردارد، به اعتماد مكنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداي ـ عزّوجل ـ نترسند و گويند:
گر از نيستي ديگري شد هلاك
|
مرا هست، بط را ز طوفان چه باك؟
|
ملاحظه ميفرماييد در بيت بالا لفظ «تو را»ي داستان قحط سالي دمشق در بوستان به اقتضاي موقعيت سخن به «مرا» تبديل شده است.
شيوة تكرار مطلب از بوستان همه جا به صورت لفظ به لفظ كلام نيست، بلكه جايي هم هست كه سعدي مضمون اصلي را از بوستان ميگيرد و با افزودن و كاستن، آن را در اثر ديگر خود بازگويي ميكند. تكرار حكايت زيرين يكي از اين نمونههاست:
يكي را ز مردان روشن ضمير
|
امير ختن داد طاقي حرير
|
ز شادي چو گلبرگ خندان شگفت
|
نپوشيد و دستش ببوسيد و گفت:
|
چه خوبست تشريف مير ختن
|
وز او خوبتر خرقة خويشتن
|
گر آزادهاي بر زمين خسب و بس
|
مكن بهر قالي زمين بوس كس
|
(سعدي، 1363: 148)
از اين مضمون، سعدي در گلستان دو بار استفاده كرده است:
1. خلعت سلطان اگرچه عزيز است، جامة خُلقان خود از آن به عزّتتر و خوان بزرگان اگرچه لذيذ است خردة انبان خويش از آن به لذّتتر.
سركه از دسترنج خويش و نان و تره
|
بهتر از نان دهخدا و بره
|
(سعدي، 1368: 184)
2. ... و به توفيق باري ـ عزّاسمه ـ در اين جمله چنانكه رسم مؤلّفان است، از شعر متقدّمان به طريق استعارات تلفيقي نرفت.
كهن خرقة خويش پيراستن
|
بِهْ از جامة عاريت خواستن
|
(همان: 191)
به جز تكرار مستقيم و نقل غيرمستقيم مضامين بوستان شيخ ـ عليهالرحمه ـ به بازآفريني محض هم پرداخته است. حكايتي از اين باب هشتم بوستان (در شكر بر عافيت) را بار ديگر و در وزني متفاوت بازگو ميكند:
ملكزادهاي ز اسب ادهم فتاد
|
به گردن درش مهره بر هم فتاد
|
چو پيلش فرو رفت گردن به تن
|
نگشتي سرش تا نگشتي بدن
|
پزشكان بماندند حيران در اين
|
مگر فيلسوفي ز يونان زمين
|
سرش باز پيچيد و رگ راست شد
|
وگر وي نبودي زمن خواست شد
|
دگر نوبت آمد به نزديك شاه
|
به عين عنايت نكردش نگاه
|
خردمند را سر فرو شد ز شرم
|
شنيدم كه ميرفت و ميگفت نرم،
|
اگر دي نپيچيدمي گردنش
|
نپيچيدي امروز روي از منش
|
فرستاد تخمي به دست رهي
|
كه بايد كه بر عود سوزش نهي
|
ملك را يكي عطسه آمد ز دود
|
سر و گردنش همچنان شد كه بود
|
به عذر از پيمرد بشتافتند
|
بجستند بسيار و كم يافتند
|
مكن، گردن از شكر منعم مپيچ
|
كه روز پسين سر برآري به هيچ
|
(سعدي، 1363: 173)
بازسازي آن:
الا گر به ختمند و هوشياري
|
به قول هوشمندان گوش داري
|
شنيدم كاسب سلطاني خطا كرد
|
بپيوست از زمين بر آسمان گرد
|
شه مسكين از اسب افتاد مدهوش
|
چو پيلش سر نميگرديد بر دوش
|
خردمندان نظر بسيار كردند
|
ز درمانش به عجز اقرار كردند
|
حكيمي باز پيچانيد رويش
|
مفاصل نرم كرد از هر دو سويش
|
دگر روز آمدش پويان به درگاه
|
به بوي آنكه تمكينش كند شاه
|
شنيدم كان مخالف طبع بدخوي
|
به بيشكري بگردانيد از او روي
|
حكيم از بخت بيسامان برآشفت
|
برون از بارگاه ميرفت و ميگفت
|
سرش برتافتم تا عافيت يافت
|
سر از من عاقبت بد بخت برتافت
|
چو از چاهش برآوردى و نشناخت
|
دگر واجب كند در چاهش انداخت
|
غلامش را گياهى داد و فرمود
|
كه امشب در شبستانش كنى دود
|
وز آنجا كرد عزم رخت بستن
|
كه حكمت نيست بىحرمت نشستن
|
شهنشه بامداد از خواب برخاست
|
نهروىاز چپ همى گشتش نه از راست
|
طلب كردند مرد كاردان را
|
كجا بينى دگر برقِ جهان را
|
پريشان از جفا مىگفت هر دم
|
كه بد كردم كه نيكويى نكردم
|
(سعدي، 1376: 853)
و در حاشيه داستان بيست و دو بيت ديگر در حكمت و اخلاق آمده كه بيت معروف:
تو نيكي ميكن و در دجله انداز
|
كه ايزد در بيابانت دهد باز
|
از آن جمله است.
در اين مثنوي، سعدي به امانت داري خود اشاره ميكند و ميافزايد:
من اين رمز و مَثَل از خود نگفتم
|
دُرى پيش من آوردند سفتم
|
ز خُردى تا بدين غايت كه هستم
|
حديث ديگرى بر خود نبستم
|
حكيمى اين حكايت بر زبان راند
|
دريغ آمد مرا مهمل فرو ماند
|
اين بازآفرينيها هم مثل موارد «تكرار» جاهايي نسبت به مطلب بوستان با كاستن يا افزودن همراه است. در بوستان ميخوانيم:
جوانمرد و خوشخوي و بخشنده باش
|
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
|
(سعدي، 1363: 45)
اين موضوع را سعدي دوبار بازگو كرده است:
1. موسي عليهالسلام قارون را نصيحت كرد كه: اَحسن كما اَحسنَ الله اليك. نشنيد و عاقبتش شنيدي.
آن كس كه به دينار و درم خير نيندوخت
|
سَرْ عاقبت اندر سر دينار و درم كرد
|
خواهى ممتّع شوى از دينى و عقبى
|
با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد
|
(سعدي، 1368: 169)
2.
مراد اهل طريقت لباس ظاهر نيست
|
كمربه خدمت سلطان ببند و صوفى باش
|
وز آن چه فيض خداوند بر تو مىپاشد
|
تو نيز در قدم بندگان او مىپاش
|
(سعدي، 1376: 795)
از ديگر شيوههاي سعدي در استفاده از مطالب بوستان در ساير آثارش، بازآفريني و تكرار «طرح» حكايتهاست. حكايت شحنة مردم آزار بوستان كه در گلستان بازآفريني شده از اين گونه بازسازيها است:
حكايت شحنة مردم آزار:
گزيرى به چاهى در افتاده بود
|
كه از هول او شير نر، ماده بود
|
بدانديش مردم به جز بد نديد
|
بيفتاد و عاجزتر از خود نديد
|
همه شب ز فرياد و زارى نخفت
|
يكى بر سرش كوفت سنگى و گفت:
|
تو هرگز رسيدى به فرياد كس
|
كه مىخواهى امروز فريادرس؟
|
همه تخم نامردمى كاشتى
|
ببين لاجرم بَر كه برداشتى
|
كه بر جان ريشت نهد مرهمى؟
|
كه دلها ز ريشت بنالد همى
|
تو ما را همى چاه كندى به راه
|
به سر لاجرم در فتادى به چاه
|
دو كس چَهْ كنند از پى خاص و عام
|
يكى نيك محضر، دگر زشت نام
|
يكى تشنه را تا كند تازه حلق
|
دگر تا به گردن درافتند خلق
|
اگر بد كنى، چشم نيكى مدار
|
كه هرگز نيارد گز، انگور بار
|
(سعدي، 1363: 62ـ63)
«مردمآزاريراحكايتكنند كه سنگي بر سر صالحي زد. درويش را مجال انتقام نبود. سنگ را با خود همي داشت تا وقتي كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و او را در چاه كرد. درويش درآمد و سنگش در سر انداخت. گفتا: تو كيستي و مرا اين سنگ چرا زدي؟ گفت:منفلانم و اين همان سنگ است كه در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت: چندين وقت كجا بودي؟ گفت: از جاهت ميانديشيدم. اكنون كه در چاهت ديدم فرصت غنيمت شمردم.
ناسزايى را چو بينى بخت يار
|
عاقلان تسليم كردند اختيار
|
چون ندارى ناخن درّنده تيز
|
با ددان آن بِهْ كه كمگيرى ستيز
|
هركه با پولاد بازو پنجه كرد
|
ساعد سيمين خود را رنجه كرد
|
باش تا دستش ببندد روزگار
|
پس به كام دشمنان مغزش برآر»
|
(سعدي، 1368: 75)
بيشتر مطالب رسالة «نصيحه الملوك» شيخ هم بازگويي و تكرار انديشههايي است كه در بوستان به رشته نظم كشيده است. در اين رساله، گويي نويسنده، باب اول بوستان را كه «در عدل و تدبير و رأي» ملوك سروده پيش رو داشته و بيتهاي اين باب را به نثر باز گفته است. مثلاً در حاشيه «داستان مأمون و كنيزك» ميفرمايد:
مگو شهد شيرين شكر فايق است
|
كسي را كه سقمونيا لايق است
|
همين مضمون را در رسالة فوق الاشاره چنين ميگويد: «جايي كه لطف بايد كردن، به درشتي سخن مگوي كه كمند از براي بهايم سركش باشد و جايي كه قهر بايد، به لطافت مگوي كه شكر به جاي سقمونيا فايده ندهد». (سعدي، 1376: 886)
نخستين نكتهاي كه در آشنايي با بوستان و گلستان نظر خواننده را به خود جلب ميكند، مشترك بودن عناوين برخي از بابهاست كه اينجا فهرستوار ميآوريم:
بوستان
|
گلستان
|
باب اول / در عدل و تدبير و راي [پادشاهان]
|
باب اول / در سيرت پادشاهان
|
باب سوم / در عشق و شور و مستي
|
باب پنجم / در عشق و جواني
|
باب ششم / در قناعت
|
باب سوم / در فضيلت قناعت
|
باب هفتم / در تربيت
|
باب هفتم / در تأثير تربيت
|
بقية بابهاي بوستان يعني تواضع، شكر بر عافيت و احسان را به صورت پراكنده در باب هشتم گلستان و رسالة نصيحه الملوك يا قصايد سعدي ميتوان ديد.
طرح مقدمة هر دو اثر ـ بوستان و گلستان ـ و شيوة بيان شيخ در آن مقدمهها نيز داراي نكتههاي مشترك و مشابه است. در سبب نظم بوستان ميفرمايد:
در اقصاى گيتي بگشتم بسى
|
به سر بردم ايّام با هركسى
|
تمتّع به هر گوشهاى يافتم
|
ز هر خرمنى خوشهاى يافتم
|
چو پاكان شيراز، خاكى نهاد
|
نديدم كه رحمت بر آن خاك باد
|
تولّاى مردان اين پاك بوم
|
برانگيختم خاطر از شام و روم
|
دريغ آمدم زآن همه بوستان
|
تهيدست رفتن سوي دوستان
|
گفتم از مصر قند آورند
|
بَرِِ دوستان ارمغانى برند
|
مرا گر تهى بود از آن قند، دست
|
سخنهاى شيرينتر از قند هست
|
(سعدي، 1363: 37)
و در ديباچة گلستان ميخوانيم: «... بامدادان كه خاطر بازآمدن بر راي نشستن غالب آمد، ديدمش دامني گل و ريحان و سنبل و ضميران فراهم آورده و آهنگ رجوع كرده گفتم: گل بستان را چنانكه داني بقايي و عهد گلستان را وفايي نباشد و حكيمان گفتهاند: هر چه نپايد دل بستگي را نشايد. گفتا: طريق چيست؟ گفتم: براي نزهت ناظران و فسحت حاضران، كتاب «گلستاني» توانم تصنيف كردن كه باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان، عيش ربيع آن را به طيش خريف مبدّل نكند...» (سعدي، 1368: 54).
در مقدّمة بوستان، سعدي از كار خود با فروتني و شكسته نفسي ياد ميكند و ميگويد:
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
|
كه پر دُر شد اين نامبردار گنج
|
بماندست با دامنى گوهرم
|
هنوز از خجالت سر اندر برم
|
كه در بحر لؤلؤ صدف نيز هست
|
درخت بلند است در باغ و پست...
|
همانا كه در پارس انشاي من
|
چو مشك است كمقيمت اندر ختن
|
چو بانگ دهل هولم از دور بود
|
به غيبت درم، عيب مستور بود
|
گل آورد سعدى سوى بوستان
|
به شوخى و فلفل به هندوستان
|
چو خرما به شيرينى اندوده پوست
|
چو بازش كنى استخوانى در اوست
|
(سعدي، 1363: 37ـ38)
و اين هم از ديباچة گلستان: «... فكيف در نظر اعيان حضرت خداوندى ـ عزّ نصره ـ كه مجمع اهل دل است و مركز علماى متبحّر، اگر در سياقت سخن دليرى كنم، شوخى كرده باشم و بضاعت مزجاه به حضرت عزيز آورده و شَبَه در جوهريان جوى نيارزد و چراغ پيش آفتاب پرتوى ندارد و منارة بلند بر دامن الوند پست نمايد.... نخلبندى دانم، ولى نه در بستان و شاهدى فروشم، وليكن نه در كنعان... اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان كه چشم از عوايب زيردستان بپوشند و در افشاى جرايم كهتران نكوشند، كلمهاى چند به طريق اختصار از نوادر و امثال و شعر و سيَر ملوك ماضى ـ رَحِمَهُم اللَّه ـ در اين كتاب درج كرديم...» (سعدي، 1368: 56).
اينك، پس از ذكر اين مقدّمة مختصر، به بررسي تكرارها و بازآفرينيهاي مضامين «بوستان» در ديگر آثار سعدي ميپردازيم و براي سهولت امر، با انتخاب عناوين متناسب ـ و گاه با استفاده از كلام سعدي ـ اين قبيل موارد را به ترتيب الفبايي ميآوريم.
آب ز سر چشمه ببند:
ببند اي پسر دجله در آب كاست
|
كه سودي ندارد چو سيلاب خاست
|
(سعدي، 1363: 98)
سرِ چشمه شايد گرفته به بيل
|
چو پُر شد نشايد گذشتن به پيل
|
(سعدي، 1368: 61)
اي سليم آب ز سر چشمه ببند
|
كه چو پر شد نتوان بستن جوي
|
(همان: 171)
خرابى كند مرد شمشيرزن
|
نه چندان كه دود دل طفل و زن
|
چراغى كه بيوهزنى برفروخت
|
بسى ديده باشى كه شهرى بسوخت
|
(سعدي، 1363: 43)
اگر زيردستي درآيد ز پاي
|
حذر كن ز ناليدنش بر خداي
|
(سعدي، 1363: 52)
«حملة مردان و شمشير گردان آن نكند كه نالة طفلان و دعاي پير زنان. ... سوز دل مسكينان، آسان نگيرد كه چراغي شهري را بسوزد». (سعدي، 1376: 883).
«همّت ضعيفان، زخم از آن زيادت زند و سختتر كه بازوى پهلوانان». (همان: 884).
«چندان كه از زهر و مكر و عذر و فدايى و شبيخون بر حذر است از درون خستگان و دل شكستگان و دعاى مظلومان و نالة مجروحان بر حذر باشد. سلطان غزنين گفتى: من از نيرة مردان نمىترسم كه از دوك زنان، يعنى از سوز سينه ايشان». (همان: 886)
رستم به نيزهاى نكند هرگز آن مصاف
|
با دشمنان خويش كه زالى به مغزلى
|
(همان: 756)
نبينى كه چون با هم آيند مور
|
ز شيران جنگى برآرند شور
|
نه مورى كه مويى كزان كمترست
|
چو پر شد ز زنجير محكمترست
|
(سعدي، 1363: 57)
نظر كن در اين موى باريك سر
|
كه باريك بينند اهل نظر
|
چو تنهاست از رشتهاى كمترست
|
چو پر شد ز زنجير محكمترست
|
(سعدي، 1376: 815)
«آزار دل ضعيفان سهل نگيرد كه موران به اتفاق، شيران را عاجز گردانند و پشه بسيار پيل دمان از پاى در آرد». (همان: 886).
پشّه چو پر شد، بزند پيل را
|
با همه مردي و صلابت كه اوست
|
مورچگان را چو بود اتّفاق
|
شير ژيان را بدرانند پوست
|
(سعدي، 1368: 124)
اشرار را نابود بايد كرد:
غريبى كه پر فتنه باشد سرش
|
ميازار و بيرون كن از كشورش
|
وگر پارسى باشد زاد بوم
|
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
|
كه گويند برگشته باد آن زمين
|
كز او مردم آيند بيرون چنين
|
(سعدي، 1363: 44)
«آن را كه در او شرّى بيند، اولىتر كشتن كه از شهر به در كردن، كه مار و كژدم را از خود دفع كردن و به خانة همسايه انداختن هم نشايد». (سعدي، 1376: 883).
امين خدا ترس:
خدا ترس بايد امانت گذار
|
امين كز تو ترسد امينش مدار
|
امين بايد از داور انديشناك
|
نه از رفع ديوان و زجر و هلاك
|
(سعدي، 1363: 44)
«عامل مگر از خداى تعالى بترسد كه امانت نگه دارد والّا به وجهى خيانت كند كه پادشاه نداند». (سعدي، 1376: 883).
ايجاد بناي خير:
نيامد كس اندر جهان كاو بماند
|
مگر آن كز او نام نيكو بماند
|
نمرد آنكه ماند پس از وى به جاى
|
پل و خانى و خان و مهمانسراى
|
(سعدي، 1363: 45)
«عمارت مسجد و خانقاه و جسر و آب انبار و چاهها بر سر راه از مهمات امور مملكت داند». (سعدي، 1376: 873).
اي كه پنجاه رفت:
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
|
غنيمت شمر پنج روزى كه هست
|
(سعدي، 1363: 182)
اى كه پنجاه رفت و در خوابى
|
مگر اين پنج روزه دريابى
|
سعدي اين بيت را از مطلع قصيدهاي مفصل خود برداشته و در ضمن قطعة 12 بيتي در گلستان خود بدين صورت تضمين فرموده است:
هر دم از عمر مىرود نفسى
|
چون نگه مىكنم نماند كسى
|
اى كه پنجاه رفت و در خوابى
|
مگر اين پنج روزه دريابى
|
(سعدي، 1368: 52)
اين نعمت و ملك ميرود:
تو را اين قدر تا بمانى بس است
|
چو رفتى جاى ديگر كس است...
|
مشقت نيرزد جهان داشتن
|
گرفتن به شمشير و بگذاشتن
|
كه را دانى از خسروان عجم
|
ز عهد فريدون و ضّحاك و جم
|
كه در تخت و ملكش نيامد زوال؟
|
نماند به جز ملك ايزد تعال
|
كه را جاودان ماندن اميد ماند
|
چو كس را نبينى كه جاويد ماند؟
|
(سعدي، 1363: 55ـ56)
ملك را گفتار درويش استوار آمد، گفت: مرا پندي ده. گفت:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
|
كاين نعمت و ملك مىرود دست به دست
|
(سعدي، 1368: 80)
بدبخت كسي كه سر بتابد:
خداوند بخشندة دستگير
|
كريم خطابخش پوزش پذير
|
عزيزى كه هركز درش سربتافت
|
به هر در كه شد هيچ عزّت نيافت
|
(سعدي، 1363: 33)
سعدى ره كعبة رضا گير
|
اى مرد خدا، ره خدا گير
|
بدبخت كسى كه سر بتابد
|
زين در كه درى دگر نيابد
|
(سعدي، 1368: 108)
بدانجام رفت و بد انديشه كرد:
بدانجام رفت و بد انديشه كرد
|
كه با زيردستان جفا، پيشه كرد
|
به سستي و سختى بر اين بگذرد
|
بماند بر او سالها نام بد
|
(سعدي، 1363: 59)
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
|
تلخىّ و خوشىّ و زشت و زيبا بگذشت
|
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
|
در دامن او بماند و بر ما بگذشت
|
(سعدي، 1368: 81)
برگ عيشي به گور خويش فرست:
غم خويش در زندگى خور كه خويش
|
به مرده نپردازد از حرص خويش
|
تو با خود ببر توشة خويشتن
|
كه شفقت نيايد ز فرزند و زن
|
(سعدي، 1363: 79)
بكوش امروز تا گندم بپاشى
|
كه فردا بر جوى قادر نباشى
|
تو خود بفرست برگ رفتن از پيش
|
كه خويشان را نباشد جز غم خويش
|
(سعدي، 1376: 855)
بزرگي نمانَد بر او پايدار:
گرت جاه بايد مكن چون خسان
|
به چشم حقارت نگه در كسان
|
(سعدي، 1363: 116)
بزرگى نمانَد بر او پايدار
|
كه مردم به چشمش نمايند خوار
|
(سعدي، 1376: 858)
بنياد بد:
بسى برنيايد كه بنياد خود
|
بكَند آن كه بنهاد بنياد بد
|
(سعدي، 1363: 43)
«هر كه بنياد بد مينهد، بنياد خود ميكند». (سعدي، 1376: 883)
به سفله لطف نبايد كرد:
چو با سفله گويى به لطف و خوشى
|
فزون گرددش كبر و گردنكشى
|
(سعدي، 1363: 73)
«عالم را نشايد كه سفاهت از عامى به حلم در گذراند كه هر دو طرف را زيان دارد. هيبت اين كم شود و جهل آن مستحكم». (سعدي، 1368: 181)
به عصيان در رزق بر كس نبست:
اگر با پدر جنگ جويد كسى
|
پدر بىگمان خشم گيرد بسى
|
وگر خويش راضى نباشد ز خويش
|
چو بيگانگانش براند ز پيش...
|
وليكن خداوند بالا و پست
|
به عصيان درِ رزق بر كس نبست
|
(سعدي، 1363: 33)
... پردة ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظيفة روزى به خطاى منكر نبرد.
اى كريمى كه از خزانة غيب
|
گبر و ترسا وظيفهخور دارى
|
دوستان را كجا كنى محروم
|
تو كه با دشمن اين نظر دارى؟
|
(سعدي، 1368: 49)
خداى راست مسلّم بزرگوارى و لطف
|
كه جرم بيند و نان برقرار مىدارد.
|
(همان: 73)
به كارهاي گران:
گرت مملكت بايد آراسته
|
مده كار معظم به نوخاسته...
|
به خردان مفرماى كار درشت
|
كه سندان نشايد شكستن به مشت
|
(سعدي، 1363: 75)
«... تفويض كارهاى بزرگ به مردم ناآزموده نكند كه پشيمانى آرد». (سعدي، 1376: 875)
به كارهاى گران مرد كارديده فرست
|
كه شير شرزه درآرد به زير خَمّ كمند
|
(سعدي، 1368: 161)
به نطق آدمي بهترست:
به نطق است و عقل آدميزاده فاش
|
چو طوطى سخنگوىِِ نادان مباش
|
(سعدي، 1363: 155)
به نطق آدمى بهتر است از دواب
|
دواب از تو بِهْ گر نگويى صواب
|
(سعدي، 1368: 56)
آدمىسان و نيكمحضر باش
|
تا تو را بر دواب فضل نهند
|
تو به عقل از دواب ممتازى
|
ورنه ايشان به قوّت از تو، بِهْاند
|
(سعدي، 1376: 823)
بيگمان عيب تو پيش دگران خواهد برد:
هر آن كاو بَرَد نام مردم به عار
|
تو خير خود از وي توقّع مدار
|
كه اندر قفاى تو گويد همان
|
كه پيش تو گفت از پسِ ديگران
|
(سعدي، 1363: 161)
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
|
بىگمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
|
(سعدي، 1368: 87)
«هر كه بد اندر قفاى ديگرى گفت، از صحبت او پرهيز كن كه در پيش تو هم چنين طيبت كند و از قفا غيبت». (سعدي، 1376: 881)
پادشاه حمول بايد:
خداوند فرمان و راى و شكوه
|
ز غوغاى مردم نگردد ستوه
|
سر پر غرور از تحمل تهى
|
حرامش بود تاج شاهنشهى
|
(سعدي، 1363: 51)
صاحب فرمان را تحمّل زحمت فرمانبران واجب است تا مصلحتى كه دارند فوت نشود. بايد كه مراد همه بجويد و حاجات هر يكى را به حسب مراد برآورده گرداند كه حاكم تند و ترشروى پيشوايى را نشايد.
خداوند فرمان و راى و شكوه
|
ز غوغاى مردم نگردد ستوه
|
(سعدي، 1376: 878)
پسته ـ پياز:
پياز آمد آن بىهنر جمله پوست
|
كه پنداشت چون پسته مغزى در اوست
|
(سعدي، 1363: 118)
آن كه چون پسته ديدمش همه مغز
|
پوست بر پوست بود همچو پياز
|
پارسايانِ روى در مخلوق
|
پشت بر قبله مىكنند نماز
|
(سعدي، 1368: 93)
تاجداري شاه از رعيت است:
برو پاس درويش محتاج دار
|
كه شاه از رعيت بود تاجدار
|
رعيت چو بيخند و سلطان درخت
|
درخت، اى پسر، باشد از بيخ، سخت
|
مكن تا توانى دل خلق ريش
|
وگر مىكُنى، مىكَنى بيخ خويش...
|
رعيت نشايد به بيداد كشت
|
كه مر سلطنت را پناهند و پشت...
|
مروّت نباشد بدى با كسى
|
كز او نيكويى ديده باشى بسى
|
(سعدي، 1363: 42ـ43)
«... مروّت آن است كه چون از كسى خيرى ديده باشد، منّت آن بر خود بشناسد و حق آن به جاى آرد و جانب وى مهمل نگذارد و به حقيقت پادشاهان را اين دولت و حرمت به وجود رعيت است كه بىوجود رعيّت پادشاهى ممكن نيست. پس اگر نگه داشتِ درويشان نكند و حقوق ايشان را بر خود نشناسد، غايت بىمروّتى است». (سعدي، 1376: 883)
تفقّد از اهل و عيال مجرم:
كه را شرع فتوا دهد بر هلاك
|
الا تا ندارى ز كشتنش باك
|
وگر دانى اندر تبارش كسان
|
بر ايشان ببخشاى و راحت رسان
|
(سعدي، 1363: 51)
«پروردة نعمت را چون به جرمى كه مستوجب هلاك است، خون بريزد، اهل و عيالش را معطّل نگذارد». (سعدي، 1376: 879)
تلخ داروي پند:
اگر شربتى بايدت سودمند
|
ز سعدى ستان تلخ داروى پند
|
به پرويزن معرفت بيخته
|
به شهد عبارت برآميخته
|
(سعدي، 1363: 70)
«... وليكن بر رأى روشن صاحبدلان كه روى سخن در ايشان است، پوشيده نماند كه درّ موعظههاى شافى را در سلك عبادت كشيده است و داروى تلخ نصيحت به شهد ظرافت برآميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند». (سعدي، 1368: 191)
تو جو كشته:
مگوى آنچه طاقت ندارى شنود
|
تو جو كشته، گندم نخواهى درود
|
چه نيكو زدهست اين مَثَل برهَمن
|
بود حرمت هر كس از خويشتن
|
چو دشنام گويى دعا نشنوى
|
به جز كشتة خويشتن ندروى
|
(سعدي، 1363: 154)
«پادشاهى كه عدل نكند و نيك نامى توقّع دارد، بدان مانَد كه جو همى كارد و اميد گندم دارد». (سعدي، 1376: 884)
تو نيكو روش باش:
پسِ كار خويش آنكه عاقل نشست
|
زبان بدانديش بر خود ببست
|
تو نيكو روش باش تا بدسگال
|
به نقص تو گفتن نيابد مجال
|
(سعدي، 1363: 133)
گله كردم پيش يكي از مشايخ كه فلان به فساد من گواهى داده است. گفت: به صلاحش خجل كن.
تو نيكو روش باش تا بدسگال
|
به نقص تو گفتن نيابد مجال
|
چو آهنگ بربط بود مستقيم
|
كى از دست مطرب خورد گوشمال
|
(سعدي، 1368: 96)
جور ترش روي:
يكى را تب آمد ز صاحبدلان
|
كسى گفت: شكّر بخواه از فلان
|
بگفت: اى پسر تلخى مردنم
|
بِهْ از جور روى ترش بردنم
|
شكر عاقل از دست آن كس نخورد
|
كه روى از تكبّر بر او سركه كرد
|
(سعدي، 1363: 147)
جوانمردى رادر جنگ تاتار جراحتى هول رسيد. كسى گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد. اگر بخواهى باشد كه قدري ببخشد. و گويند آن بازرگان به بخل معروف بود.
گر به جاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
|
تا قيامت روز روشن كسى نديدى در جهان
|
جوانمرد گفت: اگر نوشدارو خواهم، دهد يا ندهد و اگر دهد، منفعت كند يا نكند. بارى، خواستن از وي زهر كشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستى
|
در تن افزودىّ و از جان كاستى
|
و حكما گفتهاند: اگر آب حيات فروشند، فىالمثل به آب روى، دانا نخرد كه مردن به علت بِهْ از زندگانى به مذلّت.
اگر حنظل خورى از دست خوشخوى
|
بِهْ از شيرينى از دست ترشروى
|
(سعدي، 1368: 112)
هر دو حكايت ـ بوستان و گلستان ـ در باب قناعت آمده است.
جو فروش گندم نماي:
به بازار گندمفروشان گراى
|
كه اين جو فروش است گندم نماى
|
(سعدي، 1363: 83)
جو فروش است آن نگار سنگدل
|
با من او گندم نمايى مىكند
|
(سعدي، 1385: 342)
چو دارند گنج از سپاهي دريغ:
سپاهى كه كارش نباشد به برگ
|
چرا روز هيجا نهد دل به مرگ؟
|
نواحىِّ مُلك از كفِ بدسگال
|
به لشكر نگهدار و لشكر به مال
|
ملك را بود بر عدو دست، چير
|
چو لشكر دل آسوده باشند و سير
|
بهاى سر خويشتن مىخورد
|
نه انصاف باشد كه سختى بَرَد
|
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
|
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
|
چه مردى كند در صف كارزار
|
كه دستش تهى باشد و كار، زار؟
|
(سعدي، 1363: 74ـ75)
يكى از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستى كردى و لشكر به سختى داشتى، لاجَرَم دشمنى صعب روى نمود، همه پشت دادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
|
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
|
يكى از آنان كه عذر كردند با من دوستى بود. ملامتش كردم و گفتم: دون است و بىسپاس و سفله و ناحقشناس كه به اندك تغيّر حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت ساليان درنوردد. گفت: اگر به كرم معذور دارى شايد كه اسبم بيجو بود و نمد زين به گرو و سلطان كه به زر با سپاهى بخيلى كند، به سر با او جوانمردى نتوان كرد.
زر بده مرد سپاهى را تا سر بنهد
|
وگرش زر ندهى سر بنهد در عالم
|
(سعدي، 1368: 68)
چو در چشم شاهد نيايد زرت:
تو را عشق همچو خودى ز آب و گل
|
ربايد همى صبر و آرام دل
|
به بيدارياش فتنه بر خدّ و خال
|
به خواب اندرش پاى بند خيال
|
به صدقش چنان سر نهى در قدم
|
كه بينى جهان با وجودش عدم
|
چو در چشم شاهد نيايد زرت
|
زر و خاك يكسان نمايد برت
|
(سعدي، 1363: 101)
يكى را دل از دست رفته بود و ترك جان گفته و مطمح نظر او جايى خطرناك و ورطة هلاك، نه لقمهاى كه مصوّر شدى به كام آيد يا مرغى كه به دام آيد.
چو در چشم شاهد نيايد زرت
|
زر و خاك يكسان نمايد برت
|
(سعدي، 1368: 134)
چو دستي نشايد گزيدن ببوس:
چو دستى نشايد گزيدن، ببوس
|
كه با غالبان چاره زرق است و لوس
|
(سعدي، 1363: 73)
چون زهرة شيران بدرد نالة كوس
|
بر باد مده جان گرامى به فسوس
|
با آنكه خصومت نتوان كرد بساز
|
دستى كه به دندان نتوان برد ببوس
|
(سعدي، 1376: 844)
خشم و لطف:
چو نرمى كنى خصم گردد دلير
|
وگر خشمگيرى شوند از تو سير
|
درشتى و نرمى به هم در بِهْ است
|
چو رگزن كه جرّاح و مرهم نِهْ است
|
(سعدي، 1363: 45)
خشم بيحد گرفتن وحشت آرد و لطف بىوقت هيبت ببرد. نه چندان درشتى كن كه از تو سير گردند و نه چندان نرمى كه بر تو دلير شوند.
درشتى و نرمى به هم در بِهْ است
|
چو فاصد كه جرّاح و مرهم نِهْ است
|
درشتى نگيرد خردمند پيش
|
نه سستى كه نازل كند قدر خويش
|
نه مر خويشتن را فزونى نهد
|
نه يك باره تن در زبوني دهد
|
|
جواني با پدر گفت اى خردمند
|
مرا تعليم ده پيرانه يك پند
|
بگفتا نيكمردى كن نه چندان
|
كه گردد خيره گرگ تيز دندان
|
(سعدي، 1368: 173)
دست بالاي دست بسيار است:
به خُردى درم زور سرپنجه بود
|
دل زيردستان ز من رنجه بود
|
بخوردم يكى مشت زورآوران
|
نكردم دگر زور با لاغران
|
(سعدي، 1363: 64)
هركه بر زيردستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد.
نه هر بازو كه در وى قوّتى هست
|
به مردى عاجزان را بشكند دست
|
ضعيفان را مكن بر دل گزندى
|
كه درمانى به جور زورمندى
|
(سعدي، 1368: 188)
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد:
عدو را به كوچك نبايد شمرد
|
كه كوه كلان ديدم از سنگ خُرد
|
(سعدي، 1363: 57)
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
|
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
|
(سعدي، 1368: 62)
«ضعفِ راى خداوند ملك آن است كه دشمن كوچك را محل ننهد». (سعدي، 1376: 882)
دو يار در عمل انباز مگردان:
دو همجنس ديرينه را همقلم
|
نبايد فرستاد يك جا به هم
|
چه دانى كه همدست گردند و يار
|
يكى دزد باشد، يكى پردهدار
|
چو دزدان ز هم باك دارند و بيم
|
رود در ميان كاروانى سليم
|
(سعدي، 1363: 45)
چو گرگان پسندند بر هم گزند
|
برآسايد اندر ميان گوسفند
|
(همان: 76)
«دو كس را كه با يكديگر الفتى زيادت نداشته باشند در عمل انباز گرداند تا با خيانت يكديگر نسازند». (سعدي، 1376: 879)
رسيدگي به احوال زندانيان:
نظر كن در احوال زندانيان
|
كه ممكن بود بىگنه در ميان
|
(سعدي، 1363: 51)
«در هر دو سه ماه شحنه زندان را بفرمايد به عوض احوال زندانيان كردن تا بىگناهي را خلاص دهد و گناه كوچك را پس از چند روز ببخشد». (سعدي، 1376: 877)
زمين شوره سنبل برنيارد:
دريغ است با سفله گفت از علوم
|
كه ضايع شود تخم در شوره بوم
|
(سعدي، 1363: 72)
مكن با بدان نيكى اى نيكبخت
|
كه در شوره نادان نشاند درخت
|
(همان: 125)
زمين شوره سنبل بر نيارد
|
در او تخم و عمل ضايع مگردان
|
نكويى با بدان كردن چنان است
|
كه بد كردن به جاى نيكمردان
|
(سعدي، 1368: 62)
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى
|
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
|
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
|
در باغ، لاله رويد و در شورهبوم خس
|
(همان، همانجا)
ره نمودن به خير ناكس را
|
پيش اعمى چراغ داشتن است
|
نيكويى با بدان و بىادبان
|
تخم در شوره بوم كاشتن است
|
(سعدي، 1376: 815)
زنِ بد:
در خرّمى بر سرايى ببند
|
كه بانگ زن از وى برآيد بلند
|
(سعدي، 1363: 163)
عقل در دست نفس چنان گرفتار است كه مرد عاجز در دست زن گربز.
درِ خرّمى بر سرايى ببند
|
كه بانگ زن از وى برآيد بلند
|
(سعدي، 1368: 180)
سلطان گدا طبع:
پسنديدهكاران جاويد نام
|
تطاول نكردند بر مال عام
|
بر آفاق اگر سر به سر پادشاست
|
چو مال از توانگر ستاند گداست...
|
(سعدي، 1363: 51)
مروّت نباشد بر افتاده زور
|
بَرَد مرغ دون، دانه از پيش مور
|
(همان: 52)
درويش توانگر صفت آن است كه به ديدة همّت در مال و نعمت پادشاهان ننگرد و سلطان گدا طبع آنكه طبع در مال رعيّت درويش كند.
مروّت نباشد بر افتاده زور
|
بَرَد مرغ دون دانه از پيش مور
|
(سعدي، 1376: 881)
طرب نوجوان ز پير مجوي:
نشاط جوانى ز پيران مجوى
|
كه آب روان باز نايد به جوى
|
(سعدي، 1363: 183)
طرب نوجوان ز پيرى مجوى
|
كه دگر نايد آب رفته به جوى
|
(سعدي، 1368: 152)
همه دانند لشكر و ميران
|
كه جوانى نيايد از پيران
|
عذر من بر عذار من پيداست
|
بعد از اينم چه عذر بايد خواست
|
(سعدي، 1376: 849)
عابد شب / پادشاه روز:
اگر بندهاى، سر بر اين در بنه
|
كلاه خداوندى از سر بنه
|
به درگاه فرمانده ذوالجلال
|
چو درويش پيش توانگر بنال
|
چو طاعت كنى لبس شاهى مپوش
|
چو درويش مخلص برآور خروش
|
كه پروردگارا توانگر تويى
|
تواناي درويشپرور تويى
|
نه كشور خدايم نه فرماندهم
|
يكى از گدايان اين درگهم
|
تو بر خير و نيكى دهم دسترس
|
وگرنه چه خير آيد از من به كس
|
دعا كن به شب چون گدايان به سوز
|
اگر مىكنى پادشاهى به روز
|
كمر بسته گردنكشان بر درت
|
تو بر آستان عبادت سرت
|
زهى بندگان را خداوندگار
|
خداوند را بندة حق گذار...
|
(سعدي، 1363: 40)
«از سيرت پادشاهان يكى آن است كه به شب بر در حق گدايى كنند و به روز بر سر خلق پادشاهى. آوردهاند كه سلطان محمود سبكتكين رحمهاللَّه عليه ـ همين كه شب درآمدى جامة شاهى به در كردى و خرقة درويشى در پوشيدى و به درگاه حق سر بر زمين نهادى و گفتى: يا رب العزّه! مُلك، ملك تو است و بنده، بندة تو. به زور بازو و زخم تيغ من حاصل نيامده است. تو بخشيدهاى و هم تو قوّت و نصرت بخش كه بخشايندهاى». (سعدي، 1376: 872)
در سراپرده عصمت به عبادت مشغول
|
پادشاهان متوقف به در پردهسراى
|
(سعدي، 1376: 747)
پادشاهيت ميّسر نشود روز به خلق
|
تا به شب بر دَرِ معبود گدايى نكنى
|
(همان: 839)
عدل و احسان پادشاه:
چه خوش گفت بازارگانى اسير
|
چه گردش گرفتند دزدان به تير
|
چو مردانگى آيد از رهزنان
|
چه مردان لشكر، چه خيل زنان
|
شهنشه كه بازارگان را بخست
|
درِ خير بر شهر و لشكر ببست
|
كى آن جا دگر هوشمندان روند
|
چو آوازة رسم دشمن بشنوند؟
|
نكو بايدت نام و نيكو قبول
|
نكودار بازارگان و رسول
|
بزرگان مسافر به جان پرورند
|
كه نام نكويى به عالم برند
|
تبه گردد آن مملكت عن قريب
|
كز او خاطر آزرده آيد غريب
|
(سعدي، 1363: 43ـ44)
... مقرر شد آن مملكت بر دو شاه
|
كه بىحدّ و مر بود گنج و سپاه
|
به حكم نظر در بِهْ افتادِ خويش
|
گرفتند هر يك، يكى راه پيش
|
يكى عدل تا نام نيكو بَرَد
|
يكى ظلم تا مال گرد آوَرَد
|
يكى عاطفت سيرت خويش كرد
|
درم داد و تيمار درويش خورد
|
بنا كرد و نان داد و لشكر نواخت
|
شب از بهر درويش شبخانه ساخت...
|
در آن ملك قارون برفتى دلير
|
كه شه دادگر بود و درويش، سير...
|
دگر خواست كافزون كند تخت و تاج
|
بيفزود بر مرد دهقان خراج
|
طمع كرد در مال بازارگان
|
بلا ريخت بر جان بيچارگان
|
شنيدند بازارگانان خبر
|
كه ظلم است در بوم آن بىهنر
|
بريدند از آن جا خريد و فروخت
|
زراعت نيامد، رعيّت بسوخت...
|
(همان: 60)
«پادشاهاني كه مشفق درويشند، نگهبان ملك و دولت خويشند، به حكم آنكه عدل و انصاف خداوندان مملكت موجب امن و استقامت رعيّت است و عمارت و زراعت بيش اتفاق افتد. پس نام نيكو و راحت و امن و ارزانى غلّه و ديگر متاع به اقصاى عالم برود و بازرگانان و مسافران رغبت نمايند و قماش و غلّه و ديگر متاعها بيارند و ملك و مملكت آبادان شود و خزاين معمور و لشكريان و حواشى فراخ دست؛ نعمت دنيا حاصل و به ثواب عقبى واصل و اگر طريق ظلم رود بر خلاف اين...» (سعدي، 1376: 871ـ872)
«پادشاهى كه بازرگانان مىآزارد درِ خير و نيكى بر شهر و ولايت خود مىبندد». (همان: 21)
عمر، چون برق يمان ميگذرد:
دريغا كه فصل جوانى برفت
|
به لهو و لعب زندگانى برفت
|
دريغا چنان روحپرور زمان
|
كه بگذشت بر ما چو برق يمان
|
(سعدي، 1363: 184)
زمان باد بهار است، داد عيش بده
|
كه دور عمر چنان مىرود كه برق يمان
|
(سعدي، 1376: 738)
هر دم از روزگار ما جزوى است
|
كه گذر مىكند چو برق يمان
|
(همان: 737)
تا دگر باد صبايى به چمن باز آيد
|
عمر مىبينم و چون برق يمان مىگذرد
|
(سعدي، 1385: 11)
عنايت به خدمتكاران قديم:
قديمان خود را بيفزاى قدر
|
كه هرگز نيايد ز پرورده غدر
|
چو خدمتگزاريت گردد كهن
|
حق ساليانش فرامُش مكن
|
گر او را هرم دست خدمت ببست
|
تو را بر كرم همچنان دست هست...
|
(سعدي، 1363: 44)
«خدمتكاران قديم را كه قوّت خدمت نمانده است، اسباب مهيّا دارد و خدمت در نخواهد». (سعدي، 1376: 873)
كه زنگي به شستن...:
به كوشش نرويد گل از شاخ بيد
|
نه زنگى به گرمابه گردد سپيد
|
(سعدي، 1363: 141)
نصيحت كن مرا چندان كه خواهى
|
كه نتوان شستن از زنگى سياهى
|
(سعدي، 1368: 146)
وگر نصيحت دل مىكنم كه عشق مباز
|
سياهى از رخ زنگى به آب مىشويم
|
(سعدي، 1361: 617)
سياه زنگى هرگز شود به آب سپيد؟
|
سپيد رومى هرگز شود سياه به دود؟
|
(همان: 41)
كه سلطان شبانست و...:
ميازار عامى به يك خردله
|
كه سلطان شبانست و عامى گله
|
چو پرخاش بينند و بيداد از او
|
شبان نيست گرگست فرياد از او...
|
(سعدي، 1363: 59)
نيايد به نزديك دانا پسند
|
شبان خفته و گرگ در گوسفند
|
(همان: 42)
نكند جور پيشه سلطانى
|
كه نيايد ز گرگ چوپانى
|
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
|
پاى ديوار ملك خويش بكند
|
(گلستان، 1368: 64)
«كام و مراد پادشاهان، حلال آن گاه باشد كه دفع بدان از رعيّت بكند، چنانكه شبان دفع گرگ از گوسفندان، اگر نتواند كه بكند و نكند، مزد شبانى حرام مىستاند، فكيف چون مىتواند و نكند». (سعدي، 1376: 875ـ876)
شهى كه پاس رعيّت نگاه مىدارد
|
حلال باد خراجش كه مزد چوپانىست
|
وگر نه راعى خلق است زهر مارش باد
|
كه هر چه مىخورد او جزيت مسلمانىست
|
(همان: 815ـ816)
«مَثَل حاكم با رعيّت مثل چوپان است با گلّه. اگر گله نگه ندارد، مزد چوپانى حرام مىستاند». (سعدي، 1376: 893)
مشك آنست كه ببويد:
اگر مشك خالص ندارى مگوى
|
ورت هست خود فاش گردد به كوى
|
(سعدي، 1363: 156)
«مشك آنست كه ببويد نه آنكه عطّار بگويد». (سعدي، 1368: 180)
هنر نمودن اگر نيز هست لايق نيست
|
كه خود عبير بگويد چه حاجت عطّار
|
(سعدي، 1376: 723)
نام نيك رفتگان...:
چو خواهى كه نامت بود جاودان
|
مكن نام نيك بزرگان نهان
|
(سعدي، 1363: 45)
نام نيك رفتگان ضايع مكن
|
تا بماند نام نيكت پايدار
|
(سعدي، 1376: 725)
اسكندر رومى را گفتند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتى كه ملوك پيشين را خزاين و عمر و لشكر بيش از اين بود و چنين فتحى ميّسر نشد؟ گفت: به عون خداى ـ عزوجل ـ هر مملكت را كه بگرفتم، رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نيكى نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
|
كه نام بزرگان به زشتى بَرَد
|
(سعدي، 1368: 85)
«آثار پادشاهان قديم محو نگرداند تا آثار خير او همچنان باقى بماند». (سعدي، 1376: 873).
نصيب عقبي:
كسى گوى دولت ز دنيا بَرَد
|
كه با خود نصيبى به عقبى بَرَد
|
(سعدي، 1363: 79)
اگر امروز از مزرعه دنيا توشه بردارى، فردا به بهشت باقى فرود آيى.
كسى گوى دولت ز دنيا بَرَد
|
كه با خود نصيبى به عقبى بَرَد
|
(سعدي، 1376: 898)
نيروي جوان / تدبير پير:
ز تدبير پير كهن بر مگرد
|
كه كارآزموده بود سالخورد
|
در آرند بنياد رويين ز پاى
|
جوانان به نيروى و پيران به راى
|
(سعدي، 1363: 74)
«رأى و تدبير از پير جهانديده توقع دارد و جنگ از جوان جاهل». (سعدي، 1376: 875)
هنر خود بگويد...:
اگر هست مرد از هنر بهرهور
|
هنر خود بگويد نه صاحب هنر
|
(سعدي، 1363: 156)
خداوندان عزّت نفس را خود همّت بر اين فرو نيايد كه تعريف حال خود كنند يا شفيع برانگيزند.
اگر هست مرد از هنر بهرهور
|
هنر خود بگويد نه صاحب هنر
|
(سعدي، 1376: 873)
يوسف فروشند...:
به سيم سيه تا چه خواهى خريد
|
كه خواهى دل از مهر يوسف بريد
|
(سعدي، 1363: 190)
وفاى يار به دنيا و دين مده سعدى
|
دريغ باشد يوسف به هر چه بفروشى
|
(سعدي، 1385: 95)
فردا كه به نامة سيه در نگرى
|
بس دست تحسّر كه به دندان ببرى
|
بفروخته دين به دنيى از بىخبرى
|
يوسف كه به ده درم فروشى چه خرى
|
(سعدي، 1376: 846)
منابع:
1. سعدي، مصلح بن عبدالله (1363). بوستان (سعدينامه) تصحيح و توضيح دكتر غلامحسين يوسفي، تهران، انتشارات خوارزمي.
2. سعدي، مصلحالدين عبدالله (1376). كليات سعدي: گلستان، بوستان، غزليات، قصايد، قطعات و رسائل از روي قديميترين نسخههاي موجود، به اهتمام محمدعلي فروغي، تهران، اميركبير.
3. سعدي، مصلح بن عبدالله (1368). گلستان، تصحيح و توضيح دكتر غلامحسين يوسفي، تهران، انتشارات خوارزمي
4. سعدي، مصلح بن عبدالله (1361). غزليات سعدي، به تصحيح حبيب يغمايي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
5. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). غزلهاي سعدي، تصحيح و توضيح دكتر غلامحسين يوسفي، تهران، انتشارات سخن.
6. سعدي، مصلحالدين عبدالله (1383). متن كامل ديوان شيخ اجل سعدي شيرازي: گلستان، بوستان و... از روي نسخه تصحيح شده انجمن ادب فارسي و يك نسخه خطي معتبر و قديمي منحصر همراه با فهرستنامة سعدي...، به كوشش مظاهر مصفا، تهران، روزنه.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.