•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

بوستان

علي دشتي


چكيده:
نويسنده كوشيده است تا به معرفي بوستان سعدي به عنوان شاهكار و يكي از سه حادثة بي‌نظير ادب فارسي بپردازد و آن‌را اثري يكدست، پخته، فصيح و نمونة عالي بلاغت معرفي نمايد. او بوستان را از استواري يكنواخت برخوردار مي‌داند و عواملي چون لفظ، پختگي بيان، تركيبات منسجم، استحكام جمله‌بندي و رواني را مهم‌ترين شاخص برتري اين اثر بر ديگر آثار مي‌داند. در ادامه نيز به بررسي محتوايي اشعار بوستان مي‌پردازد و بر آن است كه بوستان به طور مطلق به پند و نصحيت روي نمي‌آورد، بلكه در هدايت مردم به نيكي، به آنها نشان مي‌دهد كه خير و مصلحت آنها در رفتار خوب آنهاست.
كليد واژه: بوستان، سعدي، زبان.
اگر شربتى بايدت سودمند

ز سعدى ستان تلخ داروى پند

به پرويزن معرفت بيخته

به شهد ظرافت برآميخته

به جاي گلستان اگر بوستان را شاهكار سعدي گفته بودند و يكي از سه حادثة بي‌نظير ادب فارسي، سزاوارتر بود. بوستان بيش از چهار هزار بيت است، ولي همة آنها يك دست، پخته، فصيح و نمونة‌ بلاغت است. شايد نتوان بيش از صد بيت در آن يافت كه بر طبع مشكل پسندان دقيق، سزاوار انتقاد باشد. اين كيفيت را در كتاب ادبي ديگر نمي‌توان يافت، حتي شاهنامة فردوسي كه با همة وزن و اعتبار، تناسب غث و ثمين آن بسي فاحش‌تر است.
شايد همين استواري يكنواخت بوستان، مرحوم اديب پيشاوري را (هنگامي كه دربارة فردوسي و سعدي از وي نظر خواسته‌اند) بدين رأي كشانيده بود كه «بوستان به تنهايي مي‌تواند با شاهنامه برابري كند».
خود اين امر كه شخصي پس از شاهنامه به نظم كتابي در همان وزن دست زند و سخن را بدين استحكام و رفعت رساند،‌ اعتماد و ايمان او را به قريحة خويش نشان مي‌دهد و چيزي كه هم فهم و قوة تشخيص سعدي را مي‌نماياند و هم ارزش بوستان را زياد مي‌كند، اين است كه موضوع آن را غير از موضوع شاهنامه قرار داده است.
بوستان را بايد شاهكار سعدي ناميد به دو دليل آشكار: از حيث لفظ، پختگي بيان، تركيبات منسجم، استحكام جمله‌بندي، عذوبت و رواني از ساير گفته‌هاي سعدي‌پيشي گرفته است. در غزل كه سعدي استاد بي‌گمان و بي‌جدل شناخته شده است الفاظ غلط مانند «كماليّت»1 يا نامأنوس چون غبينه، بوّاب، مجبول، مغسول و حتي مسلول ـ كه آن را صفت «غمزه» آورده، به اعتبار اين‌كه غمزه را به تيغي مانند كرده است،2 ديده مي‌شود. اين‌گونه مسامحه‌ها در بوستان روي نداده است يا اگر باشد به درجه‌اي نادر است كه به چشم نمي‌خورد.
هم‌چنين گاهي در غزل‌هاي وي اجزاي جمله به طور فاحش و ناروايي در غير جاي خود قرار گرفته و به فصاحت زبان سعدي خلل مي‌رساند، مانند: «احوال دو چشم منِ برهم ننهاده» كه كلمة «من» ميان چشم و صفت او قرار گرفته و جمله را خراب كرده است. اين‌گونه انحراف‌ها در بوستان ديده نمي‌شود. استحكام جمله‌بندي آن ابيات بلند شاهنامه را به خاطر مي‌آورد، ولي در همة آنها نرمي زبان سعدي لمس مي‌شود:
برانداز بيخى كه خار آورد

درختى بپرور كه بار آورد

كسى را بده پاية مهتران

كه بر كهتران سر ندارد گران

درون فروماندگان شاد كن

ز روز فروماندگى ياد كن

گرفتم ز تو ناتوان‌تر بسي‌ست

تواناتر از تو هم آخر كسي‌ست

پريشان شود گل به باد سحر

نه هيزم كه نشكافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستى و شور

و ليكن چه بيند در آيينه كور؟

به خردان مفرماى كار درشت

كه سندان نشايد شكستن به مشت

نخواهى كه ضايع شود روزگار

به ناكارديده مفرماى كار

كه سفله، خداوند هستى مباد

جوانمرد را تنگدستى مباد

كسى را كه همّت بلند اوفتد

مرادش كم اندر كمند اوفتد

طمع بند و دفتر ز حكمت بشوى

طمع بگسل و هرچه دانى بگوى

دل دوستان جمع بهتر كه گنج

خزينه تهى بِهْ كه مردم به رنج

مدر پردة كس به هنگام جنگ

كه باشد تو را نيز در پرده ننگ

غم زيردستان بخور زينهار

بترس از زبردستى روزگار

به كوشش توان دجله را پيش بست

نشايد زبان بدانديش بست

اين ابيات بدون جست‌وجو و كاوش از صفحه‌هاي مختلف بوستان كه به طور تصادف گشودم، استخراج شده است. اين يك‌دستي و پاكي اسلوب را به جرأت مي‌توان گفت در دفتر ديگري نمي‌توان يافت. بوستان نمونة‌ كامل بلاغت و فصاحت و پختگي طبع مقتدر و به كمال رسيدة سعدي است و بسياري از ابيات آن از فرط ايجاز و پرمغزي مي‌تواند ضرب‌المثل و ماية استشهاد گردد.
مطالب اخلاقي و ملاحظه‌هاي اجتماعي، پندها و دستورالعمل‌هاي زندگي و خلاصه آن‌چه بوستان را از حيث معني بلند و گرانمايه مي‌كند، شايد خيلي ابتكاري نباشد و گويندگان ديگر گفته باشند، ولي سبك فصيح و بليغ سعدي بر آن لباس برازنده‌اي پوشانيده است كه نزد هيچ يك از استادان پيشين حتي نظامي و ناصرخسرو، مطالب اخلاقي بدين‌ رسايي و روشني جلوه نمي‌كند.
بوستان از حيث مطلب پرمايه‌ترين آثار سعدي است. در خلال آن بلندي مقصد، استواري فكر، نشر فضايل روحي و اجتماعي و بالجمله روح بزرگوار وي هويدا مي‌شود.
از همان باب اول كه «در تدبير و عدل و رأي» سخن رانده و از نخستين حكايت بوستان، روح انسان‌دوست سعدي، مرد اجتماع و اخلاق كه عدالت و مردمي را اساس انسانيت و كشورباني مي‌داند، تجلي مي‌كند:
شنيدم كه در وقت نزع روان

به هرمز چنين گفت نوشيروان

كه خاطر نگه دار درويش باش

نه دربند آسايش خويش باش

نياسايد اندر ديار تو كس

چو آسايش خويش جويى و بس

نيايد به نزديك دانا پسند

شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درويش محتاج دار

كه شاه از رعيت بود تاجدار

رعيت چو بيخند و سلطان درخت

درخت اى پسر باشد از بيخ سخت

خيلي تفاوت است ميان اين لهجه و آن حكايت گلستان كه پادشاهي به بر يكي از امناء دولت خود خشم گرفت و او را به زندان انداخت، امير ديگري به وي نامه نوشت و رفتار شاه وقت را نكوهيده و وي را به خدمت خود دعوت كرد. خواجة زنداني از راه احتياط جوابي به امير نوشته، وفاداري خود را به خاندان شاه جائر ابراز داشت. اين نامه به دست پادشاه افتاد و از كردة خود پشيمان شد و عذر خواست كه: «خطا كردم تو را بي‌جرم آزردن» گفت: «اي پادشاه روي زمين! بنده در اين حالت مر خداوند را خطايي نمي‌بيند، تقدير خداوند تعالي رفته بود كه مرين بنده را مكروهي رسد، به دست تو اولي‌تر كه سوابق بر اين بنده‌ داري و ايادي منت».
نوشيروان هم‌چنين به هرمز پند مي‌دهد:
مراعات دهقان كن از بهر خويش

كه مزدور خوشدل كند كار بيش

سعدي در بوستان به طور مطلق نصيحت نمي‌دهد، در هدايت مردم به نيكي به آنها نشان مي‌دهد كه خير و مصلحت خود آنها در خوبي كردن است. از زبان نوشيروان به هرمز مي‌گويد: در مراعات حال دهقان، تو رعايت خود مي‌كني و به خويشتن سود مي‌رساني، زيرا مزدور خوشدل بهتر و بيشتر كار مي‌كند و تو از نتيجة كار او بهره‌مند مي‌شوي.
اين همان اصلي است كه خردمندان و مصلحين در قرون اخير گفته و به كارفرمايان نشان داده‌اند كه راه انتفاع آنها ـ راه مطمئن و سالم بهره‌برداري ـ در اين است كه كارگران آسوده و از آيندة خود مطمئن باشند.
بيان مبادي اخلاقي به طور مجرد، يعني خوبي و بدي صفاتي را قطع نظر از نتايج آني و طبيعي آن گفتن، چندان مؤثر نيست.
افراد بشر در پي منافع خويشند. بدكاران به قصد جلب نفع بدي مي‌كنند، پس بر مربيان اخلاق است كه با بيان‌ها و تقريب‌هاي گوناگون به آنها نشان دهند كه خير آنها و مصلحت آنها و نفع همين دنيا و زندگاني آنها در اين است كه از بدي بپرهيزند. علت اين‌كه بسياري از اوامر و نواهي ديني سست و متروك مي‌ماند براي همين است كه هاديان دين عواقب تخلف از آن اوامر و نواهي را به دنياي ديگر محول كرده‌اند.
دنياي ديگر به قدري دور است كه نمي‌تواند بشر ضعيف و حريص را، بشري كه منافع آني و روزانة‌ خود را مي‌جويد، از ارتكاب شر باز دارد. هم‌چنين اكثريت جامعة بشري حسن و قبح، خوبي و بدي را درك نمي‌كند، پس بهترين و نتيجه بخش‌ترين راه تهذيب اين است كه تمام تعاليم ديني و اخلاقي را به خير و مصلحت خود مردم مرتبط سازند و نشان دهند كه راه كج مستلزم سقوط و تباهي زندگاني خود آنها مي‌شود. سعدي در بوستان اين روش را بيشتر به كار بسته است. به پادشاه مطلق‌العنان نشان داده مي‌شود كه خير و صلاح، يعني بقاء ملك و سلطنت، در گسترش داد است و ظلم و تعدي موجب ‌زوال ملك و قدرت مي‌شود.
در جاي ديگر بوستان، هنگامي كه مي‌خواهد از غيبت و بدگويي سخن گويد، تنها بدين اكتفا نمي‌كند كه اين عمل نكوهيده را به حال سايرين مضر جلوه دهد، بلكه در نخستين درجه زيان آن را متوجه خود شخص ـ شخص بدخواه بدگو ـ مي‌كند:
مريز آبروى برادر به كوى

كه دهرت نريزد به شهر آبروى

بد اندر حق مردم نيك و بد

مگوى اى جوانمرد صاحب خرد

كه بد مرد را خصم خود مى‏كنى

وگر نيك مرد است بد مى‏كنى

در باب اول بوستان، سعدي داد سخن مي‌دهد. او همه جا داد سخن داده است، ولي مسئلة عدالت از مهم‌ترين مسايل اجتماعي است و مورد ابتلاي مردم. پادشاهان مستبد و امراي لگام گسيخته، از هيچ نوع جور و اجحاف فروگذار نمي‌كردند مخصوصاً در زمان سعدي كه بحبوحة استيلاي مغولان است. بوي خون، اين قوم جنگجو و خشن را مست و آرزوي دست‌يافتن بر خواستة مردم، آنها را ديوانه كرده است. قومي غالب و از تمدن بي‌بهره‌اند. تمام سدهاي ديني و اجتماعي در مقابل آنها فرو ريخته است، مردم به داد و انصاف و اعتدال نيازمندند. زبان سعدي عكس‌العمل اين اوضاع است و در اين باب فروگذار نكرده است. باب اول بوستان با فصاحت بي‌نظير، بدين موضوع اختصاص داده شده است. چنان‌كه همين زبان و همين شيوه را سعدي در مقابل امراء مغول كه بعدها به فارس مي‌آيند، از دست نمي‌دهد و در قصايدي كه در مدح ايلخان و انكياتو مي‌گويد آثار روح ارجمند وي را مشاهده مي‌كنيم.
در باب اول بوستان، سعدي به انواع روايات از شاهان قديم و به تعبيرات لطيف گوناگون دست زده است، قطعة زيباي زير از زبان پادشاهي نقل مي‌كند:
شنيدم كه فرماندهى دادگر

قبا داشتى هر دو رو آستر

يكى گفتش اى خسرو نيكروز

ز ديباى چينى قبايى بدوز

بگفت اين قدر ستر و آسايش است

وز اين بگذرى زيب و آرايش است

نه از بهر آن مى‏ستانم خراج

كه زينت كنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حُله در تن كنم

به مردى كجا دفع دشمن كنم؟

مرا هم ز صد گونه آز و هواست

وليكن خزينه نه تنها مراست

خزاين پر، از بهر لشكر بود

نه از بهر آذين و زيور بود

اين طرز فكر سيرة خلفاي راشدين را به خاطر مي‌آورد و چون سعدي مرد متدين و با ايماني است و در ذهن سادة او مأخذ حكومت، روش خلفاي صدر اسلام است، بنابراين هر گونه انحرافي را از سيرة آنان قصور در وظيفه و انحراف از تكليف مي‌داند. مشرب دموكراسي سعدي از اين سرچشمة زلال آب مي‌خورد. دو حكايت از علي و عمر در بوستان نقل مي‌كند كه اين طرز فكر را به خوبي نشان مي‌دهد. در باب چهارم راجع به عمر چنين حكايت مي‌كند:
گدايى شنيدم كه در تنگ جاى

نهادش عمر پاى بر پشت پاى

ندانست درويش بيچاره كاوست

كه رنجيده، دشمن نداند ز دوست

برآشفت بر وى كه: «كورى مگر؟»

بدو گفت سالار عادل عمر:

«نه كورم وليكن خطا رفت كار

ندانستم، از من گنه در گذار»

چه منصف بزرگان دين بوده‏اند

كه با زيردستان چنين بوده‏اند

فروتن بود هوشمند گزين

نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين

مكن خيره بر زيردستان ستم

كه دستى‌ست بالاى دست تو هم

در همين باب حكايت زير را راجع به علي(ع) گويد:
كسى مشكلى برد پيش على

مگر مشكلش را كند مُنْجَلى

امير عدو بند مشكل گشاى

جوابش بگفت از سر علم و راى

شنيدم كه شخصى در آن انجمن

بگفتا چنين نيست يا بوالحسن

نرنجيد از او حيدر نامجوى

بگفت «ار تو دانى از اين بِهْ، بگوى»

بگفت آن چه دانست و بايسته گفت

به گِل چشمة خور نشايد نهفت

پسنديد از او شاه مردان جواب

كه من بر خطا بودم او بر صواب

بِهْ از ما سخنگوى دانا يكى‌ست

كه بالاتر از علم او علم نيست

گر امروز بودى، خداوند جاه

نكردى خود از كبر در وى نگاه

به در كردى از بارگه حاجبش

فرو كوفتندى به ناواجبش

كه «مِنْ بعد بى‏آبرويى مكن»

«ادب نيست پيش بزرگان سخن»

يكى را كه پندار در سر بود

مپندار هرگز كه حق بشنود

ز علمش ملال آيد، از وعظ ننگ

شقايق به باران نرويد ز سنگ

نبينى كه از خاك افتاده خوار

برويد گل و بشكفد نوبهار

مريز اى حكيم آستين‏هاى دُر

چو مى‏بينى از خويشتن خواجه پر

در اين باب علاوه بر اين‌كه ابيات وزين و متيني هم‌سنگ ابيات بلند شاهنامه مي‌خوانيم، به نكات دقيقي برمي‌خوريم كه طرز فكر سعدي را روشن‌تر نشان مي‌دهد: صوفيان براي مشايخ خود معجزاتي نقل مي‌كنند، سعدي معجزة بايزيد را در اين نمي‌داند كه مريدان به جسم وي كارد فرو كردند و كارگر نيفتاد، زيرا در حقيقت كارد را به جسم خود مي‌زدند، بلكه از حيث اخلاق او را انساني برتر از انسان‌ها نشان مي‌دهد كه فروتني را به اين شكل زيبا از خود ظاهر مي‌كند:
شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد

ز گرمابه آمد برون بايزيد

يكى طشت خاكسترش بى‏خبر

فرو ريختند از سرايى به سر

همى گفت ژوليده دستار و موى

كف دست شكرانه مالان به روى

كه‏: «اى نفس، من در خور آتشم»

«به خاكسترى روى در هم كشم؟»

بزرگي اشخاص در بزرگي روح و آراستگي آنهاست به مكارم و اين خود خرق عادت است كه بشر سرشار از شهوت پا بر سر شهوات گذارد. هر بشري كه چنين كند، بايزيد است. با اسير كردن ديو خشم و طمع، با رام كردن اهريمن خودخواهي و غرور، با افتادگي و گذشت و عطوفت به نوع، صورت حقيقي آدم ظاهر مي‌شود، اما اين‌كه شخص بر آب راه رود و فرونرود، آهن گداخته در گريبانش ريزد و نسوزد، امثال اين اوهام نه تنها قابل تصديق عقل نيست و مغز مردم را به قبول خرافات عادت مي‌دهد، براي افراد بشر نيز قابل پيروي نيست؛ وانگهي براي مردم از اين چه حاصل كه شخص بر آهن گداخته راه رود؟ بلكه فضايل و مكارم هر فردي براي خود و جامعة او سودمند است. از روشن‌ترين خصايل سعدي سلامت ذوق و فكر مثبت است. در نقل روايات عبرت‌انگيز پيوسته سرمشق فضيلت به مردم مي‌دهد نه معجزه و كرامت.
جنيد،‌ عارف بزرگ، در مسير خود با سگي مواجه مي‌شود كه از پاي عاجز بوده و نمي‌توانسته است دنبال روزي رود. برحسب حكايت بوستان، جنيد نيمي از توشة خود را بدو داده چنين مي‌گويد:
شنيدم كه مى‏گفت و خوش مى‏گريست

كه داند، كه بهتر ز ما هر دو كيست؟

گرم پاى ايمان نلغزد ز جاى

به سر بر نهم تاج عفو خداى

وگر كسوت معرفت در برم

نماند به بسيار از اين كمترم

ره اين است سعدى كه مردان راه

به عزّت نكردند در خود نگاه

از آن بر ملايك شرف داشتند

كه خود را بِهْ از سگ نپنداشتند

و حتي گاهي خرق عادت‌ها را بدين شكل تأويل و تفسير مي‌كند:
شنيدم كه در روزگار قديم

شدى سنگ در دست ابدال سيم

مپندار كه اين قول معقول نيست

چو قانع شدى سنگ و سيمت يكى‌ست

چو طفل اندرون دارد از حرص پاك

چه مشت زرش پيش همّت، چه خاك

و در همين باب حكايت مفصلي از رأفت و افتادگي معروف كرخي دارد كه تمام آن زيباست: بيماري بر او فرود مي‌آيد، ولي از فرط تندخويي همه از دور او پراكنده مي‌شوند، معروف خود از او پرستاري مي‌كند، ولي شبي كه از فرط خستگي به خواب مي‌رود. بيمار كج خلق سقط گفتن آغاز مي‌كند:
كه لعنت بر اين نسل ناپاك باد

كه نامند و ناموس و زرقند و باد

پليد اعتقادان پاكيزه پوش

فريبندة پارسايى فروش

سخن‏هاى منكر به معروف گفت

كه يك دم چرا غافل از وى بخفت

يكي از مريدان، شيخ بزرگوار را ملامت مي‌كند كه بر سفلگان كرم كردن نشايد:
مكن با بدان نيكى اى نيكبخت

كه در شوره نادان نشاند درخت

نگويم مراعات مردم مكن

كرم پيش نامردمان گم مكن

به اخلاق، نرمى مكن با درشت

كه سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهى سگِ حق‏شناس

به سيرت بِهْ از مردم ناسپاس

ولي معروف با خوشرويي مردان بزرگ مي‌گويد: من از فحش او بدم نيامد براي اين‌كه رنجور است و از فرط رنج تندخوي شده است:
چو خود را قوى حال بينى و خوش

به شكرانه بار ضعيفان بكش

اگر پرورانى درخت كرم

بَرِ نيكنامى خورى لاجرم

بوستان لبريز از مطالب است، ولي بعضي ابواب آن به طور خاصي جذاب و فتان است: فصل چهارم «در فضيلت تواضع» است، اما تنها در فضيلت تواضع نيست، در انصاف، گذشت و جوانمردي تمثيل‌هاي ارزنده‌اي دارد كه گاهي دستورهاي حضرت مسيح را به ياد انسان مي‌آورد:
چرا دامن آلوده را حد زنم

چو در خود شناسم كه تردامنم؟

مكن عيب خلق اي خردمند فاش

به عيب خود از خلق مشغول باش

از جمله، حكايت مرد تباهي است كه سراسر عمر را با فساد و شر گذرانده بود. روزي حضرت مسيح را مي‌بيند كه به صومعة زاهدي فرو مي‌آيد، مجذوب روحانيت او شده به صومعه مي‌رود، ولي عابد كه مرد فاسد را مي‌شناخت روي در هم كشيده وي را از محضر خود مي‌راند، در حال از خداوند به عيسي وحي آمد كه:
به بيچارگي هر كه آيد برم

نيندازمش ز آستان كرم

وگر عار دارد عبادت پرست

كه در خلد با وى شود هم نشست

بگو ننگ از او در قيامت مدار

كه آن را به جنّت برند اين به نار

در بوستان گاهي «فضايل» براي ذات خود ستودني است، زيرا زيباست و زيبايي، زبان سعدي را به سرودن مي‌گشايد و گاهي از لحاظ اثر وضعي و بي‌چون و چرايي كه بر آن مترتب است. گاهي تواضع و گذشت به صورت عملي پسنديده از روح كريمي سر مي‌زند؛ مانند حكايت مستي كه بربط را بر سر پارسايي شكست:
يكى بربطى در بغل داشت مست

به شب در، سر پارسايى شكست

چو روز آمد آن نيكمرد سليم

برِ سنگدل برد يك مشت سيم

كه دوشينه معذور بودى و مست

تو را و مرا بربط و سر شكست

مرا بِهْ شد آن زخم و برخاست بيم

تو را بِهْ نخواهد شد الّا به سيم

و گاهي اثر شوم و زيانبخش غرور و خودپسندي بدين صورت بيان مي‌شود:
يكى در نجوم اندكى دست داشت

وليك از تكبر سرى مست داشت

برِ كوشيار آمد از راه دور

دلى پر ارادت سرى پر غرور

خردمند از او ديده بردوختى

يكى حرف در وى نياموختى

چو بى‏بهره عزم سفر كرد باز

بدو گفت داناى گردن‏فراز:

تو خود را گمان برده‏اى پرخرد

انايى كه پر شد دگر چون برد؟

ز دعوى پرى زان تهى مى‏روى

تهى آى تا پرمعانى شوى

ز هستى در آفاق، سعدى صفت

تهى گرد و باز آى پرمعرفت

از خواندن حكايت فوق بيماري مزمن عُجب و خودپسندي كه امروز محسوس‌ترين نقطه ضعف ما را تشكيل مي‌دهد، در ذهن شخص مصور مي‌شود. وقتي خوب كاوش كنيم، مي‌بينيم همين يك خوي نكوهيده مصدر بسياري از ناهنجاري‌ها و ناسازگاري‌هاي اجتماعي ما مي‌باشد: انصاف و مروّت در زير تازيانة آن كرخ مي‌شود، معايب و نقايص ما در هر ناحية از زندگاني راكد و سير تحول و رفتن به سوي كمال متوقف مي‌ماند. حكومت تاب شنيدن انتقاد ندارد، انتقاد كننده اعتدال و انصاف را از دست مي‌دهد، نويسنده و شاعر گفته‌هاي خود را نمونة كمال پنداشته، هرگونه خرده‌گيري‌ را بر بي‌انصافي حمل مي‌كند. كار خودپسندي و غرور ما به جايي رسيده است كه هر مادري دختر خود را زيباترين دختران شهر مي‌داند. هر پدري پسر خود را نابغه و برتر از تمام جوانان تصور مي‌كند، چنان‌كه سعدي هم در اين باب مي‌گويد: «هر كس را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال».
گاهي حكايت بوستان تصوير زنده‌اي است از وضع اجتماع مانند سرگذشتي كه براي خود سعدي روي داده است و از قراين برمي‌آيد كه هنگام سير و سياحت در يكي از بلاد غربت به خانة‌ قاضي شهر كه عده‌اي اهل فضل نيز حضور داشته‌اند، وارد مي‌شود و صف نعال را اختيار نكرده، بر جايي كه متناسب شأن خود پنداشته است، مي‌نشيند. نوكر قاضي كه از سر و وضع سعدي، او را ولگردي گستاخ تشخيص مي‌دهد، از آن‌جايش بلند كرده، در پايين مجلس مي‌نشاند كه:
نه هركس سزاوار باشد به صدر

كرامت به فضل است و رتبت به قدر

به عِزّت هر آن كاو فروتر نشست

به خوارى نيفتد ز بالا به پست

سعدي قانع و عزيزالنفس كه در ايام سير و سياحت امور خود را با وعظ مي‌گذرانيده، لابّد سر و وضع ژوليده و درويشانه داشته است. گماشتگان خانه‌هاي بزرگان مانند سگ با لباس كهنه و مردمان ژوليده ميانة خوشي ندارند. صاحب‌خانه هم كه به عزّ و تمكين خويش مي‌بالد، راضي نمي‌شود كه مردي از عامة ناس يا درويشي بيابان‌گرد در ميان صدرنشينان قرار گيرد، از اين رو با سكوت خود رفتار نوكر را تأييد مي‌كند. در اين‌گونه مجلس‌ها غالباً صحبت‌هاي علمي و مذهبي به ميان مي‌آيد و از قضا همان روز مباحثه‌اي در مي‌گيرد كه سعدي آن را با چند بيت زيبا نقاشي كرده است و هنگامي كه شخص ابيات مزبور را مي‌خواند، صحنة مباحثاتي كه هم‌اكنون نيز ميان طلاب در مي‌گيرد، برابر ذهنش مصور مي‌شود:
گشادند بر هم درِ فتنه باز

به «لا» و «نعم» كرده گردن فراز

تو گفتى خروسان شاطر به جنگ

فتادند در هم به منقار و چنگ

يكى بى‏خود از خشمناكى چو مست

يكى بر زمين مى‏زند هر دو دست

سعدي ژنده‌پوش از پايين مجلس وارد بحث مي‌شود و با بيان فصيح و مستدل قضيه را روشن مي‌كند. از هر طرف صداي آفرين بلند مي‌شود:
سمند سخن تا به جايى براند

كه قاضى چو خر در وَحَل بازماند

آن وقت خواستند بدو اكرام كنند. قاضي دستار خود را به وي مي‌دهد، ولي سعدي بي‌نياز و منيع‌الطبع آن‌را قبول نمي‌كند:
به دست و زبان منع كردش كه دور

منه بر سرم پاى بند غرور...

تفاوت كند هرگز آب زلال

گرش كوزه زرين بود يا سفال؟

خرد بايد اندر سر مرد و مغز

نبايد مرا چون تو دستار نغز

در حكايت زير صحنة زنده‌اي از روش ناپسند مردمي كه به طمع به در كسي روي مي‌آورند و اگر نيازشان برآورده نشد، زبان به طعن و لعن مي‌گشايند، مجسم مي‌سازد، اما سه نكتة مهم را به طور مؤثر بيان مي‌كند: نخست توصيف زيبايي است از رياكاران: مردي به خانة‌ صاحبدلي روي مي‌آورد، ولي شخص وارستة كريم در آن وقت چيزي در دست ندارد كه حاجت نيازمند را برآورد. مرد نيازمند كه مأيوس برمي‌گردد، بد گفتن آغاز مي‌كند. در اين بدگويي سعدي يك يك صفات رياكاران روحاني‌نما را برمي‌شمرد:
كه زنهار از اين كژدمان خموش

پلنگان درندة ژنده پوش

كه چون گربه زانو به دل مي‌نهند

وگر صيدى افتد چو سگ مي‌جهند

ره كاروان شيرمردان زنند

ولى جامة مردم اينان كنند

سپيد و سيه پاره بردوخته

به سالوس و پنهان زر اندوخته...

بعد از اين‌، نكتة دوم اجتماعي را مطرح مي‌كند و آن اين است كه مريدي كه سخنان مرد بدگو را شنيده است، از راه ارادت آن را به شيخ باز مي‌گويد. سعدي اين عمل مريد را از لحاظ نتيجة ناپسندي كه در بردارد مخالف عقل و اخلاق مي‌داند ـ زيرا هم آتش كينه برمي‌افروزد و هم دوستي را متألم مي‌كند ـ و از زبان شيخ كه اين بدگويي‌ها دربارة‌ او شده است، چنين مي‌گويد:
بدى، در قفا عيب من كرد و خفت

بتر زو قرينى كه آورد و گفت

يكى تيرى افكند و در ره فتاد

وجودم نيازرد و رنجم نداد

تو برداشتى و آمدى سوى من

همى در سپوزى به پهلوى من...

و چنان‌كه ملاحظه مي‌كنيد، اين رأي سعدي كاملاً خردمندانه و دستور ارزنده‌اي است براي معاشرت. كسي پشتِ سر ما بدگويي مي‌كند، ما از آن اطلاع نداريم پس رنجي نمي‌بريم، علاوه، كينه‌اي از بدگو در سينة‌ ما ريشه نمي‌گيرد و اين كينه مثل خوره صفاي قلب ما را نمي‌خورد، به واسطة همين امر كه ما آن را نشنيده‌ايم كينه‌اي در دل نگرفته‌ايم چه بسا ممكن است در موقع ديگر به شخص بدگو محبتي كنيم و در نتيجه شخص بدگو با ما دوست شود، اما دوست ناداني كه بدگويي‌هاي او را بازگو مي‌كند هم به رنج مي‌دهد و هم «تخم كين مي‌كارد» و در نتيجه وسيلة آشتي و صلح و صفا را از بين مي‌برد.
شيخ اجل در جاي ديگر (باب هفتم) همين معني را آورده است:
يكى گفت با صوفيى در صفا

ندانى فلانت چه گفت از قفا

بگفتا خموش اى برادر بخفت

ندانسته بهتر كه دشمن چه گفت

كسانى كه پيغام دشمن برند

ز دشمن همانا كه دشمن‏ترند

كسى قول دشمن نيارد به دوست

جز آن كس كه در دشمنى يار اوست

نيارست دشمن جفا گفتنم

چنان كز شنيدن بلرزد تنم

تو دشمن‏ترى كآورى بر دهان

كه دشمن چنين گفت اندر نهان

از آن همنشين تا توانى گريز

كه مر فتنة خفته را گفت: خيز

ميان دو تن جنگ چون آتش است

سخن‌چين بدبخت هيزم‌كش است

نكتة سومي كه سعدي در حكايت بالا گنجانيده است، نشان دادن فضيلت گذشت و سعة صدر بزرگان است. شيخ مراد پس از شنيدن تمام سخنان نارواي مرد بدگو به خنده آمده، مي‌گويد: «آن‌چه او گفته كم است، زيرا مرا خوب نمي‌شناسد من در حقيقت بدتر از آن هستم كه او تصور كرده است:

وى امسال پيوست با ما وصال

كجا داندم عيب هفتاد سال

نديدم چنين نيك پندار كس

كه پنداشت عيب من اين است و بس

اما سعدي پيوسته در اين دايرة اخلاق باقي نمي‌ماند. گذشت فضيلت بزرگي است، ولي همه كس تاب داشتن آن را ندارد. علاوه قضيه جنبة ديگر دارد، سعدي كه مرد اجتماع و به سلامت جامعه علاقه‌مند است، جنبة ديگر قضيه را فراموش نمي‌كند و آن در مورد اشخاصي است كه فطرتاً موذي و بدكارند و شر آنها استثنايي نيست و به يك نفر محصور نمي‌ماند؛ اين‌گونه شرور بايد كيفري در پي داشته باشد تا رواج نيابد و به جامعه از آن زيان نرسد:
بگفتيم در باب احسان بسى

وليكن نه شرط است با هركسى

بخور مردم آزار را خون و مال

كه از مرغ بد، كنده بِهْ پر و بال

برانداز بيخى كه خار آورد

درختى بپرور كه بار آورد

نبخشاى در هر كجا ظالمى‌ست

كه رحمت بر او جور بر عالمى‌ست

جهانسوز را كشته بهتر چراغ

يكى بِهْ در آتش كه خلقى به داغ

جفاپيشگان را بده سر به باد

ستم بر ستم پيشه عدل است و داد

بسط گفتار دربارة بوستان و نشان دادن نكته‌ها، پندها، آراي صائب و ظرافت فكري سعدي از گنجايش اين فصل بيرون است، از اين رو به آوردن چند نمونه ديگر از فكر و بلاغت سعدي در موضوع‌هاي مختلف اكتفا مي‌شود:
نوع دوستي:
شبـي دود خـلـق آتشى برفروخت
شـنـيدم كـه بغداد نيمى بسوخت
يكـى شـكر گفتي در آن خاك و دود
كــه دكّـان مـا را گــزنــدى نـبـود
جـهانـديده‏اى گفتش: اى بـوالهوس
تو را خود غم خويشـتن بود و بس
پسـندى كه شهـرى بـسوزد به نار
اگـر خـود سـرايت بـود بر كنار!؟
 
ارزش حقيقي انسان
چنان قحط سالى شد اندر دمشق

كه ياران فراموش كردند عشق...

... نگه كرد رنجيده در من فقيه

نگه كردن عالم اندر سفيه

كه مرد ارچه بر ساحل است اى رفيق

نياسايد و دوستانش غريق

من از بينوايى نيم روى زرد

غم بينوايان رخم زرد كرد

منغّض بود عيش آن تندرست

كه باشد به پهلوى بيمار سست...

اگر مشك خالص ندارى مگوى

ورت هست خود فاش گردد به بوى

كمال است در نفس مرد كريم

گرش زر نباشد چه نقصان و بيم؟

خاموشي
زبان دركش اى مرد بسيار دان

كه فردا قلم نيست بر بى‏زبان

صدف‌وار گوهرشناسان راز

دهن جز به لؤلؤ نكردند باز

كم آواز هرگز نبينى خجل

جوى مشك بهتر كه يك توده گل

چرا گويد آن چيز در خفيه مرد

كه گر فاش گردد، شود روي زرد

تو را خامشي اي خداوند هوش

وقار است و نااهل را پرده پوش

اگر عالمي هيبت خود مبر

وگر جاهلي پردة خود مدر

نيك انديشي
نيك‌بيني و نيك‌انديشي فضيلت، بلكه بالاتر گويم از نعمات خداوندي است. دارندگان چنين خوي، پيوسته در آسايش و لذتند، در هر كجا و در هر چيزي زيبايي و خوبي مي‌بينند. علاوه بر بهره‌مندي دايم از خوشي، دوستي و احترام خلق را به سوي خود جلب مي‌كنند. سعدي در باب هفتم بوستان حكايت زير را مي‌سرايد:
جوانى هنرمند فرزانه بود

كه در وعظ چالاك و مردانه بود

قوى در بلاغات و در نحو چست

ولى حرف ابجد نگفتى درست

يكى را بگفتم ز صاحبدلان

كه دندان پيشين ندارد فلان

برآمد ز سوداى من سرخ روى

كز اين جنس بيهوده ديگر مگوى

تو در وى همان عيب ديدى كه هست

ز چندان هنر چشم عقلت ببست

يكى را كه فضل است و فرهنگ و راى

گرش پاى عصمت بلغزد ز جاى

به يك خرده مپسند بر وى جفا

بزرگان چه گفتند «خُذما صفا»

كه را زشتخويى بود در سرشت

نبيند ز طاووس جز پاى زشت

منه عيب خلق اى فرومايه پيش

كه چشمت فرو دوزد از عيب خويش

چرا دامن آلوده را حد زنم؟

چو در خود شناسم كه تردامنم

من ار حق شناسم و گر خودنماى

برون با تو دارم درون با خداى

تو خاموش اگر من بِهم يا بدم

كه حمّال سود و زيان خودم

نكوكارى از مردم نيك راى

يكى را به ده مى‏نويسد خداى

تو نيز اى عجب هر كه را يك هنر

ببينى، زده عيبش اندر گذر

يكي خوش‌تر از خويشتن دار نيست

كه با خوب و زشت كسش كار نيست

يكى خوب كردار خوشخوى بود

كه بدسيرتان را نكو گوى بود

به خوابش كسى ديد چون درگذشت

كه بارى حكايت كن از سرگذشت

دهانى به خنده چو گل باز كرد

چو بلبل به صوتى خوش آغاز كرد

كه بر من نكردند سختى بسى

كه من سخت نگرفتمى بر كسى

سلطان حقيقي
تو با دشمن نفس همخانه‏اى

چه در بند پيكار بيگانه‏اى؟

تو خود را چو كودك ادب كن به چوب

به گرز گران مغز مردم مكوب

وجود تو شهرى‌ست پر نيك و بد

تو سلطان و دستور دانا، خرد

رضا و ورع نيكنامان حرّ

هوى و هوس، رهزن و كيسه بُر

چو سلطان عنايت كند با بدان

كجا ماند آسايش بخردان

تو را شهوت و حرص و كين و حسد

چو خون در رگانند و جان در جسد

تمثيل زيبايي از تواضع
مگر ديده باشى كه در باغ و راغ

بتابد به شب كرمكى چون چراغ

يكى گفتش اى كرمك شب فروز

چه بودت كه بيرون نيايى به روز

ببين كآتشين كرمك خاكزاد

جواب از سرِ روشنايى چه داد

كه من روز و شب جز به صحرا ني‌ام

ولى پيش خورشيد پيدا ني‌ام

فرومايه
مپندار اگر سفله قارون شود

كه طبع لئيمش دگرگون شود

وگر در نيابد كرم پيشه، نان

نهادش توانگر بود هم چنان

ز نعمت نهادن بلندى مجوى

كه ناخوش كند آب اِستاده بوى

به بخشندگى كوش كآب روان

به سيلش مدد مى‏رسد ز آسمان

شايد يك علت تفوق بوستان بر گلستان اين است كه سخن به لباس نظم در آمده و نظم قلمرو و بلامعارض سعدي است. سعدي در نظم چون ماهي در آب است، در محيط مساعد خود قرار گرفته و مطالب را روان‌تر و بي‌خدشه‌تر مي‌گويد. در بوستان نيز حكايت‌هاي سست و نقطه‌هاي ضعيف هست، مانند حكايت جوان آهنين پنجة اردبيل كه اسير نمدپوشي شد (باب پنجم بوستان) سعدي به جاي اين‌كه به شيوة واقع‌بيني خود علت زبوني او را بازگويد، واقعه را معلول قضا و قدر جلوه مي‌دهد، يا حكايتي كه در باب هفتم آورده است:
شبى دعوتى بود در كوى من

ز هر جنس مردم در آن انجمن

كه باز تحت تأثير عادات و آداب عمومي قرار گرفته و حكايتي كم مغز را در لباس نظمي محكم در آورده است و همين استحكام و پختگي زبان و قوت نظم، پرده‌اي بر آن كشيده است. در گلستان اين نكته زود به چشم مي‌خورد و اشاره‌اي نيز بدان شد كه غالب ابياتي كه به شكل شاهد در آخر مطلب يا حكايتي مي‌آيد بدان مطلب و حكايت قوت مي‌بخشد. بسا اوقات، خود مطلب قابل شبهه يا ضعيف است، ولي يكي دو بيتي كه در آخر آن آمده است، آن را مسجل مي‌كند، اما بوستان عرصة «زبان‌آوري» سعدي است. علاوه بر موضوع‌ها شيوه‌اي كه سعدي در تلفيق حكايات و بيان آراء خود به كار بسته است، مطالب را استوارتر و خلل ناپذيرتر و خردمندي او را بيشتر هويدا مي‌كند.
در بوستان «حكايت» زمينه يا مقدمه‌اي است براي نشر آراي اجتماعي سعدي و در اين راه توفيق بي‌مانند يافته است. انتخاب از بوستان دشوار است، زيرا غالب مطالب شايستة نقل است، مخصوصاً باب اول كه سزاوار است در كتاب‌هاي درسي دبستان‌ها و دبيرستان‌ها گنجانيده شود و در زير براي نمونه به چند حكايت كه مرا بيشتر گرفته است اشاره مي‌كنم:
حكايت مفصلي كه بدين بيت آغاز مي‌شود:
شنيدم كه داراي فرخ تبار

ز لشكر جدا ماند روز شكار

حكايتي كه از عمر بن عبدالعزيز نقل مي‌كند كه در ايام قحطي انگشتري گرانبهاي خود را فروخت و به ياري گرسنگان شتافت.
حكايت پادشاهي كه مي‌خواست از سلطنت كناره گرفته زاهد شود و روشن ضميري به وي نصيحت داد كه:
تو بر تخت سلطانى خويش باش

به اخلاق پاكيزه درويش باش

طريقت به جز خدمت خلق نيست

به تسبيح و سجاده و دلق نيست

حكايت «يكي از پادشاهان غور» كه سراسر بر ضد ظلم و استبداد است و ابيات ارزنده‌اي به استحكام و بلندي ابيات خوب شاهنامه در آن مي‌خوانيم.
پي‌نوشت:
1. زمين را از كماليت شرف بر آسمانستي.
2. سپر بيفكند از تيغ غمزة مسلول.




© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1389/1/31 (1889 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری