•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

تلاقی حکمت و ادب در آثار سعدی

علامه محمدتقی جعفری

چکیده:

سعدی، شاعر بلندآوازه ایران‌زمین در آثار خویش با رویکرد به حکمت؛ یعنی معرفت به واقعیات آن‌چنان که هستند و آن‌چنان که باید باشند؛ به خلق مفاهیمی کاربردی پرداخته است؛ این مفاهیم در قالب حکمت عرفانیه، حکمت عالیه و حکمت جاریه در اشعار و حکایات او نمود یافته تا بتواند به شکوفا شدن ذات انسانی و دستیابی به حیات معقول بینجامد. نویسنده در ادامه با توصیف هر یک از این مفاهیم سه‌گانۀ حکمت، به تبیین ویژگی‌های آن در آثار سعدی پرداخته است.

کلید واژه: سعدی، حکمت عرفانیه، حکمت عالیه، حکمت جاریه.

اگر حکمت را چنین توصیف کنیم که عبارت است از: معرفت به واقعیات، آن چنان‌که هستند و آن‌چنان که باید باشند و به کار بستن آن در زندگی که موجب تبدل زندگی طبیعی آدمی به «حیات معقول» می‌گردد، سعدی در آثار خود حکمت به این معنی را آورده است، ولی این بدان معنی نیست که همۀ آن معارفی را که در آثار سعدی می‌بینیم، حکمت در درجه اعلای آن است، بلکه باید گفت در آثار نثری و شعری سعدی، سه درجه از حکمت دیده می‌شود که ما آن را حکمت عرفانیه و حکمت عالیه و حکمت جاریه اصلاح می‌کنیم.

حکمت عالیه همان است که حیات آدمی را تصعید می‌کند و به مرحلۀ «حیات معقول» که شکوفا شدن ذات انسانی در جاذبۀ کمال، نتیجه عالی آن است، می‌رساند. حکمت جاریه عبارت است از شناخت و به کار بستن اصول و ارزش‌های عالی انسانی تثبیت شده در جامعه که فرهنگ عقیدتی دینی جامعه، آنها را پذیرفته است. یعنی قابل تطبیق بر فرهنگ عقیدتی جامعه است و در حدود خود می‌تواند مفید بوده و واقعیاتی را به طور نسبی به انسان ارائه بدهد. نیز مقدمه‌ای برای وصول به حکمت عالیه بوده باشد. اکنون هر سه نوع حکمت را در آثار سعدی مورد بررسی قرار می‌دهیم. نخست می‌پردازیم به بررسی مواردی که سعدی حکمت جاریه را در آنها طرح کرده است.

۱. حکمت جاریه در آثار سعدی: این نوع حکمت در آثار سعدی، چه در گلستان و بوستان و چه در قصاید و غزلیات بسیار فراوان است. شاید مقبولیت عامۀ آثار سعدی، مرهون همین الزام به بیان حکمت جاریه است که عرف عام از آن استقبال می‌کند و به جای حکمت عالیه‌ای که دستش به آن نمی‌رسد، آن را می پذیرد و از آن لذت می‌برد.

نمونه‌ای از حکمت جاریه در آثار سعدی: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید». (سعدی، 1376: 45).

این حقیقتی است که مردم معمولی، پیش از آنکه تلخی ناگواری‌ها را بچشند، طعم شیرینی عافیت و امن و امان را درک نمی‌کنند، ولی به طور مطلق چنین نیست، زیرا اشخاصی هشیار و آگاه که از جریان قوانین طبیعت و حیات خود اطلاع لازم را دارند، می‌توانند پیش از ابتلاء به ناگواری‌ها و مشقّت‌ها، امتیاز عافیت و امن و امان را بدانند.

«هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند:

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

وگر با چون او صد برآیی به جنگ

از آن مار بر پای راعی زند

که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

نبینی که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

(همان: 46ـ45)

این مطلب اگرچه در موارد فراوانی صدق می کند، ولی کلیّت ندارد. زیرا سلطان می‌تواند با توضیح دربارۀ آرمان‌ها و عقاید خود، هراسی و بیم را از درون آنان بزداید. حتی اگر احتمال منطقی بدهد که با نشان دادن عدالت و صدق، دست به قصاص پیش از جنایت نیالاید، حتماً باید عدالت و صدق خود را ارائه کند و نگرانی ترسنده را مرتفع کند، ولی به طور معمولی و نسبی، این یک قاعدۀ جاریه است که اگر ترس از یک شخص خیلی شدت بگیرد، ترسنده در صدد از بین بردن طرف برمی‌آید. البته اگر هیچ چارۀ نجات‌دهنده‌ای وجود نداشته باشد، قاعدۀ مزبور، امری طبیعی است.

«یکی از ملوک بی‌انصاف پارسایی را پرسید: از عبادت‌ها کدام فاضل‌تر است؟ گفت: تو را خواب نیمروز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری». (همان: 47).

خواب و بیماری و دیگر عوامل رکود فعالیت‌های ستمکاران، به سود مردم است، ولی عبادت نیست. لیکن بدان جهت که آن ستمگر بی‌انصاف از عبادت پرسیده بود و سعدی با هشیاری کامل، با آنچه که مطلوب او بود، پاسخش را داد، پس این یک حقیقت نسبی است نه مطلق.

درباره معلم خشن و سختگیر که نوباوگان را بسیار آزار می‌داد، می‌گوید: «القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند، پارسای سلیم، نیکمرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک‌یک دیو شدند، به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی».

استاد معلم چو بود بی‌آزار

خرسک بازند کودکان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم. معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بود و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم ولا حول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند! پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:

پادشاهی پسر به مکتب داد

لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد بِهْ ز مهر پدر»

(همان: 155)

دربارۀ تربیت که مسائل بسیار غامض و پیچیده دارد، مطلبی که در این داستان آمده است، جزئی از حقیقت است. این مطلب عبارت است از جلوگیری نونهالان از ادامۀ بی‌بند و باری و لزوم چشاندن ضوابط تعلیم و تربیت به مربّی؛ اما اینکه این جلوگیری فقط با آزار دادن و خشونت باید انجام بگیرد، صحیح نیست. قاعدۀ اصلی و حکمت پایدار، تا مدتی از سالیان عمر، «خوف و رجا» است، تا آنگاه که شکوفایی روح آغاز شود. «و خردمندان گفته‌اند: دروغ مصلحت‌آمیز بِهْ که راستی فتنه‌انگیز» (همان: 38ـ37) است.

این یک اصل مقبول و در میان مردم معمولی در جریان است. ولی قضیه به این سادگی نیست و باید مورد دقت و تحلیل صحیح قرار بگیرد.

الف. سخن راست که موجب فتنه و فساد می شود، قطعاً قبیح است. اگر فتنه و فسادی که از گفتن یک سخن راست به راه خواهد افتاد، باعث ضرر ناموسی و جانی و مالی مردم بوده باشد، بدون تردید حرام است.

ب. دروغ که ذاتاً یک پدیدۀ قبیح و از دیدگاه دین حرام است، اگر موجب منتفی کردن فساد و فتنه ضرربار بوده باشد، عقلاً و شرعاً جایز، بلکه مطلوب است.

ج. مقصود از ضرر، ضرر شخصی قابل تحمل نیست، زیرا دروغ برای منتفی کردن آن نوع ضرر شخصی که قابل تحمل است، تجویز نشده و قبح آن از دیدگاه عقل منتفی نمی‌شود.

د. اگر مقصود از مصلحت، صلاح و نفع شخصی است، دروغ برای به دست آوردن آن، نه عقلاً و نه شرعاً تجویز نمی‌شود. بنابراین نمی‌توان به طور مطلق گفت: دروغ مصلحت‌آمیز بِهْ که راستی فتنه‌انگیز است. بلکه باید دید آن مصلحت چیست؟

بلی! اگر مقصود از مصلحت، آن نوع ضرورت‌های فردی و اجتماعی باشد که با منتفی شدن آن، فرد یا جامعه متضرر می‌شود، می‌توان گفت دروغی که چنین مصلحت را نتیجه خواهد داد، تجویز می‌شود. پس در حقیقت می‌بایست سعدی این جملۀ حکمت‌آمیز را چنین بیان کند که: «دروغی که شرّ و یا فتنه و یا فسادی را منتفی کند، بهتر از راستی است که موجب شرّ و فتنه و فساد می‌شود». نتیجه این بحث آن است که در این نوع حکم که در آثار سعدی وجود دارد، باید بیشتر دقت شود.

۲. حکمت عالیه در آثار سعدی: این نوع حکمت عبارت است از معارفی که حیات آدمی را تصعید کرده و به مرحله حیات معقول که شکوفا شدن ذات انسانی در جاذبه کمال، نتیجه عالی آن است، می‌رساند. این نوع حکمت در آثار سعدی به وفور پیدا می‌شود. نهایت امر این است که این مسئله احتیاج به تحقیق و دقت بیشتری دارد که آیا روح سعدی با آن حکمت عالیه‌ای که ابراز داشته، درآمیخته یا نه؟ به اصطلاح رسمی، آیا سعدی واقعاً به وسیلۀ آن حکمت عالیه که در آثارش دیده می‌شود، حکیم شده است؟

ما چون توانایی پاسخ قاطعانه به این مسئله را نداریم، لذا می‌پردازیم به بیان نمونه‌ای از حکمت عالیه‌ای که در آثار سعدی مشاهده می‌شود و موجب پایداری سخنان وی و قابل استناد بودن آنها شده است.

۱. از عالی‌ترین نمونه‌های حکمت عالیه در آثار سعدی، مضامین ابیات زیر است:

به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست
  
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده شود کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل
   
آنچه در سبز سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی‌ست

به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر بِهْ نشود بِهْ باشد


خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بَرِ عارف چه تفاوت دارد

ساقيا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی برِ ما یکسان است

که بر این در همه را پشت عبادت هم از اوست

سعدیا گر بکَند سیل فنا خانۀ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

(همان: 787)

احتیاجی به توضیح ندارد که بیت اول، حکمتی بسیار والا و عرفانی شکفته در روح شاعر را بازگو می‌کند. البته اگر بخواهیم با مولوی، در بیتی که در زمینه موضوع بیت مزبور گفته است:

چه عروسی‌ست در جان که جهان ز عکس رویش

چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا

(مولوی، 1387، ج1: 111)

مقایسه‌ای داشته باشیم، مسئله‌ای پیش می‌آید که از دیدگاه عرفانی بسیار بااهمیت است. آن مسئله این است که عظمت و زیبایی جهان، مستند به این است که این جهان وابسته به خداست، یا خداوند متعال، عظمت و استعدادی در جان ما آدمیان نهاده است که هستی را زیبا و با عظمت احساس می‌کنیم و به آن عشق می‌ورزیم. البته در این فرض هم سبب عشق به جهان، وابستگی آن به خداوند سبحان است، ولی از راه جان آدمی. عظمت معانی ابیات بعدی نیازی به تفصیل ندارد.

۲. استقلال شخصیت:

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندان که می‌رود همه مُلک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

(سعدی، 1376: 787)

۳. خدابینان به جهت اِنجذاب در جمال مطلق، از روی هوا و هوس به زیبایی‌های جهان هستی نظری نمی‌اندازند. آنان با هرگونه زیبایی که رویاروی شوند، آن را نمود یا پرده‌ای شفاف و نگارین که بر روی کمال کشیده شده، تلقی می‌کنند. زیرا آن سالکِ کوی حق و حقیقت که خود را نیازمند تکاپو و وصول به مقصد والای هستی می‌داند، در این راه گامی به خطا برنمی‌دارد.

نظر خدای‌بینان طلب هوا نباشد

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

(همان: 482)

۴. بیداری‌های صبحگاهی، برای تقویت جان‌های آگاهی طلب، مانند آب حیات است.

به نسیم صبح باید، که نبات زنده باشی

نه جماد مرده کان را، خبر از صبا نباشد

(همان)

۵. اگر بتوانی به زنده‌دلی نائل شوی و با دلی زنده از دنیا بروی، به حیات ابدی دست یافته‌ای.

اگرت سعادتی هست که زنده‌دل بمیری

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

(همان)

۶. دمساز سالکانی باشی و در چهره‌های مردانی نظاره کن که ظلمت‌ها را از وجودت بزدایند.

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی، نعُوذُ بالله که در او صفا نباشد

(همان)

۷. برای افزایش ارزش سازنده در وجود خویش، خود را بشناس.

گر قدر خود بدانی، قدرت فزون شود

نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

گر کيميای دولت جاويدت آرزوست

بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

(همان: 753)

۸. ای دریای گوهر، تاکی و تا چند برای تجملات زندگی طبیعی، خود را به خشکی و دریا خواهی زد؟

چندت نیاز و آز دواند به برّ و بحر

دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد 

لیکن چه پرورش بودت دانۀ دُرّی

(همان)

۹. علم بدون عمل؛ یعنی درخت بدون ثمر.

بار درخت علم ندانم مگر عمل

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

(همان: 754)

۱۰. به خوشگویی و فصاحت و سخنوری امروز مغرور مباش. حیات آدمی هدفی بس والا دارد که نباید خوشگویی و فصاحت را مانع وصول به آن هدف قرار داد.

امروز غرّه‌ای به فصاحت که در حدیث

هر نکته را هزار دلایل بیاوری

فردا فصیح باشی در موقف حساب

گر علتی بگویی و عذری بگستری

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند

تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری

ترک هواست کشتی دریای معرفت

عارف به ذات شوند نه به دلق قلندری

(همان)

۱۱. اگر جمال انسانی، پرده‌ای نگارین و شفاف بر روی کمالش باشد، تاریکی‌ها را به روشنایی مبدّل می‌کند.

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

شاهد بود هرآنچه نظر بر وی افکنی

ذوق سماع مجلس اُنست به گوش دل

وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی

بسیار برنیاید، شهوت‌پرست را

کش دوستی شود متبدّل به دشمنی

خواهی که پای بسته نگردی به دام دل

با مرغ شوخ‌دیده مکن هم‌نشیمنی

(همان: 805)

بیت دوم در این ابیات، معنایی بسیار عالی در بر دارد. سعدی می‌گوید: اگر بتوانی از شهوت‌پرستی اعراض کنی و عالم هستی را از دیدگاه پاکیزه بنگری، همه چیز برای تو زیبا خواهد بود.

ابیات زیر از حِکَم عالیۀ سعدی است که فُضلا غالباً آنها را حفظ می‌کنند.

شرف نفس به وجود است و کرامت به سجود

هر که این هر دو ندارد عدمش بِهْ که وجود

ای که در نعمت و نازی به جهان غرّه مباش
 
که محال است در این مرحله امکان خلود

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود

(همان: 793ـ792)

البته مقصود، پریشان‌حالی و فقری است که بی‌اختیار انسان را احاطه کرده باشد.

خاک راهی که بر او می‌گذری ساکن باش

که عیون است و جفون است و خدود است و قدود

این همان چشمه خورشید جهان‌افروز است

که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود

خاک مصر طرب‌انگیز نبینی که همان

خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود

دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند  

ای برادر که نه محسود بماند نه حسود

قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن

گرت ایمان درست است به روز موعود

دست حاجت که بری پیش خداوندی بر

که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود

از ثری تا به ثریّا به عبودیّت او

همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود

کرمش نامتناهی نعمش بی‌پایان

هیچ خواننده از این در نرود بی‌مقصود

پند سعدی که کلید در گنج سعد است

  نتواند که به جای آورد الاّ مسعود

(همان: 793)

در اینکه ملاک و محور آدمیّت چیست و انسانیّت انسان بر چه اصولی استوار است، ابیات معروفی دارد که شاید کمتر فرد مطلع از ادبیات فارسی باشد که آنها را نشنیده باشد. افراد زیادی هستند که اگرچه از معارف علمی بی‌بهره‌اند، ولی این ابیات را حفظ کرده‌اند.

تن آدمی شریف است به جان آدمیّت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت

(همان: 789)

این مضمون را در جای دیگری نیز می‌بینیم:

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

(همان: 724)

زیبایی و شرف انسانی مربوط به جان اوست که از مبدأ و کمال به وجود آمده و می‌تواند به سوی کمال حرکت کند.

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیّت

(همان: 790)

اگر بنا باشد انسانیّت انسان به همین اعضای ظاهری و جسمانی بوده باشد، بایستی تابلوهایی که صورت‌هایی مافوق زیبا در آن می‌کشند، انسان‌تر بوده باشد. در میان اشقیای پلید تاریخ، زیبایانی مانند «نرون» وجود داشته است.

خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت

حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیّت     

(همان)

به راستی شما چه فکر می‌کنید؟ آیا فکر می‌کنید که این حیوان‌های غوطه‌ور درخور و خواب و خشم و جهل و آشوبگری‌ها، می‌فهمند که انسانیّت چیست و ارزش‌های آن کدام است؟! سوگند به راز نهانی انسانیّت که فقط خدا عظمت آن را می‌داند. این ظلمت‌پرستان عاشق خور و خواب و خشم، اصلاً نمی‌دانند انسانیّت چیست. نه اینکه اگر بخواهند بدانند باز نخواهند دانست. نه هرگز، زیرا معمولاً اگر بخواهند بدانند، خواهند فهمید، ولی آمال و خوشی‌ها و لذایذ و ناهشیاری‌ها و تمایل به بی‌بند و باری‌ها است که آنان را به حال طبیعی خود رها نمی‌کند، تا بفهمند که انسانیّت به صورت زیبا و خور و خواب و خشم و شهوت نیست.

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همی سخن بگوید به زبان آدمیّت

(همان)

زبان باز می‌کند، چنان با کلمات و آهنگ و قافیۀ خود بازی می‌کند که بینوا ساده‌لوحان، گمان می‌کنند که اولین فارغ‌التحصیل آموزشگاه «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسمَاءَ کُلَّها» (بقره/ 31)، همین سخنور بی‌اطلاع از سخن و معنی است! اگر این سخن‌بازهای سخن‌باره نبودند، چگونه امکان داشت که غالب سخنانی که از همین آدم‌نماها صادر می‌شود، به بی‌معنایی و یاوه‌گویی متهم شود آن هم به وسیله شخصیتی مانند جلال‌الدین مولوی:

راه هموار است و زیرش دام‌ها

قحطی معنا میان نام‌ها

لفظ‌ها و نام‌ها چون دام‌هاست

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست

(مولوی، 1382: 51)

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته راه ندارد به مکان آدمیّت

(سعدی، 1376: 790)

اگر تو از آدمیّت برخوردار بودی، از قدرت بسیار بزرگی بهره‌مند می‌شدی. این قدرت، با تکیه به قدرت لایزالی در انسان به وجود می‌آید که حتی از فرشتگان نیز بالاتر می‌رود. مگر نشنیدی:

بار دیگر از ملک پرّان شوم

آنچه در وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گويدم که اِنّا اِلَيهِ راجِعُونَ

(مولوی، 1382: 508)

در این صورت به اسارت شیطان درنمی‌آمدی و شیطان را مانند غرایز حیوانی درونی، با مدیریت خود طبیعی (نفس امّاره)، بدون پذیرش اصلی و قانون بر خود چیره نمی‌کردی.

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیّت

(سعدی، 1376: 790)

بدان که در تکاپوی «حیات معقول»، اصلی این است که: مُتْ بِاالْاِرادَۀِ تَحْیَی بِالطَّبیَعۀ. (زرین‌کوب، 1366، ج1: 198). با اراده بمیر (با اختیار، غرایز حیوانی خود را مهارکن و عقل و خِرَد و احساس برین را در وجود خود حکمفرما کن)، تا با طبیعت اصلی روح که پایداری و پایندگی است، به حیات جاودان نایل باشی.

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیّت

(همان)

اگر آگاهی به آیات عالم هستی شدت بگیرد و اگر گوش برای شنیدن آهنگ هستی تیزتر شود، اگر فهم برین معقولاتی بالاتر از این معقولات معمولی را دریابد، اگر محبت و داد و عشق بر کمال برین جوشیدن بگیرد و احساس و انجام تکلیف در حد اعلا، درونی آدمی را تصفیه و تهذیب کند، مسلّم است که هیچ نقشی را در این نگارستان بزرگ نخواهد دید، مگر این که نقاشی مافوق ازل و ابد را که آن را نگاشته و آراسته است، خواهد دید. این همان مقام عالی عرفان مثبت اسلامی است که رییس‌الموحدین، امیرالمؤمنین علی (ع) به آن نائل شده و فرموده است: «ما رَأيْتُ شَيْئاً اِلاّ وَ رَأيْتُ اللهُ قَبلَهُ وَ بعدَهُ و مَعَه و فیه». من ندیدم چیزی را مگر اینکه خدا را پیش از او، با او و بعد از او دیدم. (فیض کاشانی، 1428ق، ج1: 49).

طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت

به در آری تا ببینی طیران آدمیّت

(همان)

برای طیران در اوج قدس ملکوتی، رها کردن دست و پای روح از زنجیر گران‌بار شهوت لازم است، زیرا هر که در شهوت فرو شد، برنخاست.

چاهی بس عمیق و هولناک و مهلک وجود دارد که شهوتش نامند. سرازیر شدگان این چاه را، جز ارادۀ ربانی خود آنان، هیچ‌کس نمی‌تواند نجات دهد. زیرا:

در چهی افتاده کآن را غور نیست

وآن گناه اوست جبر و جور نیست

در چهی انداخت او خود را که من

درخور قعرش نمی‌یابم رسن

(مولوی، 1382: 168)

با گرفتاری پای مرغ روح در چنگال شهوت، مبادا به حرکات و تلاش‌هایی که در زندگی طبیعی انجام می‌دهید، نام حرکت و تلاش و تکاپو و سفر بگذارید. زیرا پای در چنگال را، حرکات بال و پر، چه سودی دارد، جز خستگی و فرسودگی و استهلاک قدرت با تخیل حرکت؟! آدمی، مادامی که از مبدأ هستی خود اطلاعی نداشته باشد و نداند که خداوندی که با کلمه «کُن» (باشی) او را آفریده است و با کلمه «برو» او را در مسیر جاذبۀ کمال به حرکت درآورده است، نمی‌تواند خود را در این دنیا مسافر واقعی تلقی کند.

دگر گفتی مسافر کیست در راه

کسی کاو شد ز اصل خویش آگاه

(شبستری، 1377: 60)

۳. حکمت عرفانیه در آثار سعدی: در آغاز این مبحث، حکمت عرفانیه را چنین توصیف کردیم که عبارت است از حصول نور هستی در درون و نفوذ آن در روح آدمی که شایستگی لقاء‌الله و رضوان‌الله را در ایام‌الله به انسان می‌بخشد. چون در این مورد گردیدن مطرح است و ما واقعاً نمی‌دانیم که سعدی با این همه معلومات و معارف انسانی که داشته است، چه مقدار و با چه کیفیتی از گردیدن بهره‌مند شده است، لذا اتصاف سعدی را به حکمت عرفانیه مطرح نمی‌کنیم. بلکه سخنان نغز و لطیف او را در این موضوع بسیار با اهمیت می‌آوریم. نمونه‌ای از حکمت عرفانیۀ سعدی:

الف. مرد ربّانی در این دنیا هرگز احساس غربت نمی‌کند.

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندان که می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد، به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند

عارف، بلا که راحت او در بلای اوست

(سعدی، 1376: 787)

ب. «جمعی خدا را به طمع بهشت می‌پرستند، اینان سوداگرانند. جمعی دیگر خدا را به جهت ترس از جهنم، اینان بردگان زبونند. جمعی هستند که خدا را برای خدا می‌پرستند، اینان آزادگانند.» (علی بن ابی‌طالب (ع)، 1379: 679).

قومی هوای نعمت دنیا همی‌ پزند

قومی هوای عقبی و، ما را هوای توست

(سعدی، 1376: 786)

ج. عرفان، آغازی دارد، ولی نهایتی بر آن متصوّر نیست.

خوش‌تر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخری‌ست

عارفان را منتهای کام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوقِ ما را نام نیست
(همان: 788)

د. در رسالۀ «عقل و عشق» چنین گوید: «نقل است از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک به مقامی برسند که علم آنها حجاب باشد، عقل و شرع این سخن را به گزاف قبول کردندی تا به قرائن معلوم شد که علم آلت تحصیل مراد است نه مراد کلی، پس هر که به مجرد علم فرود آید و آنچه به علم حاصل می‌شود، درنیابد، هم‌چنان است که به بیابان از کعبه بازمانده است». (همان: 889).

نظیر این مطلب را دربارۀ علم، یکی از بزرگ‌ترین متفکران مغرب زمین کانت چنین گفته است: اِسناد آغاز علم به خدا شوخ چشمی است، ولی اینکه پایان علم خدا است، حقیقت است.

آن علم که ممکن است حجاب باشد و نمی‌توان آن را به خدا مستند کرد، انعکاسات محض نمودهای جهان هستی در ذهن است که جهان را از آغاز و انجام و هدف اعلای آن قطع می‌کند و می‌گوید: هستی و آنچه که واقعیت دارد، همین است و جز این نیست! اما علمی که معلوم را، چون حقیقتی شفاف که مبدأ و مقصد خود را با کمال وضوح نشان می‌دهد، نه تنها حجاب نیست، بلکه آیینۀ تمام نمای حقیقت است و اسناد آن به خدا، نه تنها شوخ چشمی نیست، بلکه همان نور الهی است که: یَقْذِفُهُ اللهُ فی قَلْبِ مَنْ یَشاء. خدا آن را در دل کسی که مشیَّتَش به او متعلق شود، می‌تاباند.

مشیَّت خداوندی به کسی متعلق می شود که زمینۀ لطف و عنایت الهی را در خویشتن آماده کند.

ه. «حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی‌شود و وجد از ادراک مشغول می‌کند، سبب این است که موجب همین است که پختگان دم از خامی زده‌اند و رسیدگان اقرار ناتمامی کرده و ملائکه ملأ اعلا به عجز از ادراک این معنی اعتراف نموده که «ما عَرَّفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک» (سعدی، 1376: 29). پایان بیابان معرفت که داند؟ که رونده این راه را در هر قدمی قدحی بدهند و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال. در قدم اول به یک قدح مست و بی‌هوش می‌گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی‌آرند و به وجد از حضور غائب می‌گرداند و در تیه حیرت می‌مانند و بیابان به پایان نمی‌رسانند».

البته این مطالب را که سعدی درباره حیرت مطرح کرده است، به تفکر و دقت بیشتری حیرت بر شش نوع یا شش درجه بسیار متفاوت تقسیم می‌شود. (جعفری، 1356: ج6، 643).

* برگرفته از: جعفری، محمدتقی (1385). سه شاعر (حافظ، سعدی، نظامی)، تهران: مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری، ص43ـ30.

.....................
منابع:

1.  قرآن کریم.
2.  جعفری، محمدتقی (1356). ت‍ف‍س‍ی‍ر و ن‍ق‍د و ت‍ح‍ل‍ی‍ل‌ م‍ث‍ن‍وی‌ ج‍لال‌ال‍دی‍ن‌م‍ح‍م‍د ب‍ل‍خ‍ی‌، تهران: انتشارات اسلامی، ج6.
3.  زرین‌کوب، عبدالحسین (1366). سرّ نی: نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی، تهران: علمی، ج1.

4. سعدی، مصلح بن عبدالله (1376). کلیات سعدی: گلستان، بوستان...، از روی قدیمی‌ترین نسخه‌های موجود، به اهتمام محمدعلی فروغی، تهران: امیرکبیر.

5.   شبستری، محمود بن عبدالکریم (1377). گلشن راز (باغ دل)، تصحیح مهدی الهی قمشه‌ای، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

6.  علی بن ابی طالب (ع) (1379). نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتی، تهران: لقمان.

7. فیض کاشانی، محمد بن شاه مرتضی (1428ق). عین‌الیقین الملقب بالانوار و الاسرار، تحقیق فالح عبدالرزاق العبیدی، قم: انوارالمهدی، ج1.

8.  مولوی، جلال‌الدین محمد بن محمد (1382). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.

9.  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1387). کلیات دیوان شمس، به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران: نگاه، 2ج.

 





© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1396/2/14 (910 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری